Azadeh
Azadeh
خواندن ۱ دقیقه·۲۱ روز پیش

لبخند...

.

باران می‌زند به تن خسته‌ی خیابان.
زن و مردی آن طرف‌تر
دست یکدیگر را گرفته‌اند
به اندوه در چشم‌هایت فکر می‌کنم
به نفرت در کلامت
به سیاهی افکارِ همیشه سپید ات...

یادم هست نبرد خودم با طوفان را
باد به صورتم سیلی می‌زند همچنان
و من به سمت خانه می‌دوم
چشم‌هایم‌ پُر از خاک
پر از اشک
پر از خون
تاب می‌آورم طوفان را...

یا آن بچه گربه
نگاهش هنوز در مقابل چشمان کور من است
بازی‌هایش
پناه آوردنش
خوابیدنش در کنارِ تن خسته‌ای که من باشم،
رفتنش...
من تاب می‌آورم ندیدن را
تاب آوردم طرد شدن را
یکه شدن را
مرگ را دیدن و چشیدن را

درد هنوزم تنهایم نگذاشته
آدم‌ها چه می‌فهمند تو کیستی
آدم‌ها چه می‌فهمند عشق...

ولش کن!
شاید روزی در خلوت به خودت بگویم...

کوچه‌بازاری شده همه‌چیز
مردها برده‌ی اندام زنان اند و
زن‌ها برده‌ی اموال مردان
مردها برده‌ی لطافت زنانه‌اند و
زن‌ها برده‌ی زور بازوی مردان
چه بگویم من از عشق؟
کور که هستم..
ای کاش لال هم بودم!
من تاب نمی‌آورم اندوه در نگاهت را...
بخند.

.

عشق زیباست؟
عشق زیباست؟

.


پ.ن: آدم دیگه‌ای شدم...

پ.ن۲: دیوان چیه اصلا... دیوان چیه برای تو...


.

عشقشعرشعر نو
پاششِ فکر، عبورِ احساس، مرگ.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید