.
نشسته بودم گوشهی اتاق و داشتم به یه چیزی که نمیدونم چی بود فکر میکردم! من همیشهی خدا از خلوتِ دنجِ گوشهی اتاقم لذت میبرم...
اون روزم داشتم لذت میبردم که یهو در باز شد و یه دخترکوچولوی مهربون که مهمون خونهمون بود، اومد داخل...
سرمو بلند کردم و بهش لبخند زدم! اونم ناخودآگاه لبخندِ بزرگی روی صورتش نشست و آروم کتابای توی دستشو آورد بالا تا نشونم بده! چهارتا کتاب داستان بودن. اونی که جلوتر بود، یه جلد بنفش داشت، با یه تصویرِ زیبا...
فونت عنوانِ کتاب اونقدری بزرگ بود که از فاصلهی چند متری میتونستم بخونماش:
داستان کتاب ازین قراره که یه روزی توی مدرسه یکی از همکلاسیهای بچهها به اسم تانیشا موقع زنگ تفریح ، آب انگورِ بنفشرنگ رو میریزه روی لباسش و یه لکهی بزرگِ بنفش میافته روی طرحِ لباس دختر و همهی کلاس هم بهش میخندن و میگن دست و پا چلفتی!
ولی گوشهی کلاس یه دخترِ مهربون نشسته که دوس نداره بخنده! اون فکر میکنه که ممکن بود همین اتفاق برای خودش بیفته... پس سعی میکنه حالِ دوستش رو خوب کنه! ولی نمیدونه چطوری!!!
با خودش فکر میکنه شاید اگه اونم آبِ تمشکِ بنفشی که داره رو روی لباسش بریزه، بتونه مهربون باشه و تانیشا رو خوشحال کنه... ولی شاید راهِ بهتری هم باشه!
شاید نشون دادن ژاکتِ بنفشش به تانیشا و گفتن این جمله که :" من عاشق رنگ بنفشم! " حال اونو کمی بهتر کنه...
شاید هم بهتره دخترک امروز کلِ نقاشیش رو بنفش بکشه و ...
ولی آخر قصه این دختر هیچکاری نمیکنه! فقط میره و کنار تانیشا میشینه. نقاشیِ بنفش رنگشو بهش میده و هر دو لبخند میزنن...
اون میفهمه که مهربون بودن سخت نیست!
.
.
.
.
بعد از اینکه کتاب رو خوندم و مهمونِ کوچولوم از پیشم رفت؛ به این موضوع بیشتر فکر کردم! مهربان بودن چرا برای ما اینقدر سخته؟!
سالها پیش هر وقت که دلم از چیزی یا کسی میشکست، شروع میکردم به سرزنش کردنِ خودم که چرا اینقدر مهربون و سادهلوح بودم...
و شاید دقیقا مثل تعریفی که دیروز یکی از دوستان از جامعهی بزرگسالی میکرد؛ اين احساسات ناخوشایند هم ناخواسته منو مثلِ قندی توی آبِ خودشون حل کردن و یه روزی رسیدم به نقطهای که دیگه کسی بهم نمی گفت مهربون!
بقدری که وقتی اون روز یکی از دوستام بهم گفت مهربون احساس کردم دارم خواب میبینم!!!! من؟ مهربون؟
بیتعارف بگم دیگه مدتها بود که از کسی تعریف نمیکردم! به کسی لبخند نمیزدم، کسی رو تشویق نمیکردم و حتی از زیباییهای زیادی که میدیدم صحبتی به میون نمیآوردم! و بطورِ عجیبی فکر میکردم که تمامِ اونچه که انجام میدم یک کارِ منطقی و عقلانیه...
من به محبتِ آدمها پشت میکردم، از صحبت کردن با دیگران فراری بودم، از قدم زدن توی خیابون حالم به هم میخورد، و بطورِ کامل فراموش کردهبودم که مهربون باشم! حتی با خودم...
.
همیشه وقتی یه نقاش تازهکار میدیدم که داره با علاقه یه طرحِ کج و کوله میکشه، یه نیشخندِ بزرگ روی صورتم میومد و بقولِ عزیزی: "غیرمستقیم راجبِ نقاطِ قوت خودم باهاش حرف میزدم" و ساده بگم؛ بهش میفهموندم که اوضاع خیلی خیته و حالا حالا ها باید طرح بزنه...
یا وقتی یکی از بچههای کلاس ازم سوالِ درسی میپرسید و کمک میخواست، حین اینکه سوال رو براش توضیح میدادم، یواشکی و یجوری که هم بفهمه هم به روش نیاره، حالیش میکردم که یه احمقِ همهچیز تمومه و میتونست بجای اینکه دیروز پشتِ سیستم گیم بازی کنه، بشینه و اینا رو بخونه...
یا وقتی که برادرم ازم میخواست معنای لغاتِ زبانی رو که جدید یاد گرفته بهش بگم، بین حرفام همیشه یادآوری میکردم که من هیچوقت از کسی معنی واژه نپرسیدم و خودم رو پای خودم ایستادم و اون اگه نتونه این کار رو بکنه، از نظرِ من بیعرضهاس...
یا وقتی که به یه پستِ ناشیانه ولی زیبا تو ویرگول برمیخوردم، خودِ چند وقت پیشمو در اون میدیدم که سرشار از حرفای ناپخته و جملاتِ تکراری بودم ولی هیچکس بهم امیدِ ادامه دادن نمیداد...
یا وقتی بچههای فامیل میومدن و از سر و کولم بالا میرفتن تا باهاشون خالهبازی کنم، یادِ روزایی میافتادم که تنهای تنها بازی کردم و کسی همراهیم نکرده...
یا زمانی که کسی میخواست باهام دوست باشه، یادِ کسی میافتادم که با وجودِ تمامِ علاقهای که بهش داشتم مثلا منطقی رفتار کرد و بعد ده سال دوستیمونو بهم زد...
یا وقتی اون روز دختر عمم یه پاکتِ نهچندان جالبِ نامه برام آورد که روش نوشته بود: "آبجی خیلی دوستت دارم" یادِ زمانی افتادم که برای کسی با تمامِ هنرِ بچگونهام، نامه نوشتم و کاردستی درست کردم ولی چند روز بعد دیدم تو سطل آشغالِ خونهشون سیر میکنه...
یا زمانی که میدیدم کسی تنهای تنها داره با مشکلِ بزرگی دست و پنجه نرم میکنه و میتونم کمکش کنم اما یادم میومد که خودم اون روزا رو تو چه شرایط سختی گذروندم و کسی کنارم نبوده...
من حتی آدما رو تو روزای موفقیت هم تنها میزاشتم، چون من حتی تو روزای خوبمم تنها بودم!
میدونین؛
من هیچوقت مهربون نبودم...
.
من اونقدری مهربون نبودم، که از نظرم گفتن جملهی :"متاسفم..." یا "ببخشید، من اشتباه کردم!" جرمِ مطلق بود.. چون من کاری رو کردهبودم، که نباید میکردم و حالا باید بخاطرِ اشتباهم معذرت میخواستم و این، فاجعه بود... من نباید اشتباه میکردم!
برای اینکه اشتباه نکنم، راهکارهای مختلف زیادی رو امتحان کردم... از فکر کردنِ پیش پیش به موضوعاتِ پیشِ پا افتاده مثل رفتارم با یه دوست بگیر، تا خوندنِ زندگینامهی آدمای زیادی موفق و شنیدن سخنرانیهای انگیزشیِ _گاها_ مزخرف...
ولی تنها راهی که برای اشتباه نکردن وجود داره، اینه که هیچ کاری نکنی! و باور بفرمایید، من برای مدتی هیچکاری نکردم...
وقتی هیچکاری نمیکنی، هیچ اتفاقی نمیافته! اگه راه نری، زمین نمیخوری! اگه بازی نکنی، نمیبازی! اگه عاشق نشی، دلت نمیشکنه! اگه کار نکنی، ضرر نمیکنی... تو اگر هیچکاری نکنی، درواقع هیچ خطایی هم نمیکنی!!!
اما یه حقیقتِ دیگه هم وجود داره! اینکه اگه نبازی، هیچوقت نمیبری...
تو تا زمانی که خطا نکنی، نمیتونی پیشرفت کنی!
خطا نکرده ثواب و خطا چه دانی چیست؟!
*پروین اعتصامی
.
.
میدونین من شاید یه آدمِ عقدهای بودم، با یه نقابِ ظریف از متانت... یه روزایی دلم میخواست وسطِ جمع بزنم زیرِ گریه و داد و هوار کنم ولی ساکت موندم!
بعضی وقتا دوست داشتم تو خوشحالیِ دوستم کنارش باشم، ولی فقط یه تبریکِ خشک و خالی گفتم...
من حتی از ترسِ اینکه نه بشنوم، خیلی چیزایی که میخواستم رو بیان نمیکردم و از ترس اینکه نرسم و نتونم، هرگز برای رسیدن به رویاهام نجنگیدم...
من خیلی نوشتم و گفتم از شبای سختی که تنها گذروندم و روزای ترسناکی که تنها سپری کردم، ولی هیچوقت نگفتم که چقدر دلم نمیخواست تنها باشم!
من اونقدر مهربون نبودنِ آدمها رو دیده بودم، که با آدمهای مهربون، نامهربون شدم...
من خودِ مهربونم رو تبدیل کردم به خودِ نامهربونم!
.
.
ولی بعد ها که فکر کردم، همونطور که تقصیرِ من نبوده که نامهربونیِ آدما رو دیدم؛ تقصیرِ تو هم نیست که میخواستی با من مهربون باشی... هیچ تقصیرِ تو نیست که از من انتظارِ مهربونی داشتی... تقصیرِ تو نبود! تقصیرِ منم نبود!
من هیچوقت سادهلوح نبودم، جز اون زمانی که داشتم خودمو گول میزدم که "هیچکس شایستهی مهربانی نیست!" نه.
همه شایستهی مهربانی هستن...
مخصوصا اونهایی که بهمون یاد میدن مهربون باشیم!
.
.
پ.ن: میدونم این با سبکِ نوشتاریِ من بسیار بسیار بسیار متفاوته و از من نوشتنِ یه همچین متنی بسیار بسیار بسیار بعیده؛ ولی خب... مهربان باش:)
.