azizmohammadi.adv
azizmohammadi.adv
خواندن ۸ دقیقه·۶ سال پیش

زندگی سانسورچی ندارد…

سینما  پارادیزو
سینما پارادیزو

فکر نمی‌کنم کسی با دیدن سکانس پایانی سینما پارادیزو، چشم‌هایش تر نشده باشد و مانند توتو لبخند خیسی روی لبانش نقش نبسته باشد. #صحنه‌ بوسه‌های بی امان و پشت سر هم… بله دقیقا صحنه…

نمی‌دانم واژه‌ی” صحنه” از کجا وارد فرهنگ فیلم دیدن سال‌های نه‌چندان دور ما شد. در آن زمان‌ها که ویدیو‌ها بر مسند قدرت بودند، این واژه میوه‌ی ممنوعه‌ همه‌ی خانه‌ها و خانواده‌ها بود. هر نوار ویدیویی که وارد خانه می‌شد، اولین سوال پدرمان این بود : فیلمش ” صحنه ” که ندارد؟
منظور از صحنه سکانس‌های عاشقانه، لطیف، بوسه‌دار، هم آغوشی و هم بستری بود. تعریف ” صحنه ” مثل خیلی چیزهای دیگر در زندگی‌ ما تعریف و استاندارد یکتایی نداشت و کاملا سلیقه‌ای بود. مثلا دیدن فیلم‌هایی که پوشش روزمره زنان آزاد بود صحنه به حساب نمیامد. اما وقتی پای بیکینی و بوسیدن لب و در آغوش کشیدن و … وسط می‌آمد، سانسورچی‌های خانه‌ها با تکنیک‌های چریکی و پارتیزانی کانال را عوض می‌کردند یا فیلم را روی دور تند رد می‌کردند. گاهی وقت‌ها هم بزرگ‌ترها آخر شب که ما را می‌خواباندند، سامسون و دلیله و تایتانیک و … می‌دیدند و ما اگر شانس داشتیم و سوراخ قفل در اتاقمان مشرف به تلویزیون‌های نهایتاً بیست اینچ با شفافیت تصویر افتضاح بود، می‌توانستیم خیلی تار و کدر چیزی را ببینیم که قرار شده نبینیم و تنها حس کنجکاوی‌مان را ارضا کنیم. یادم هست در دوران کودکیم فقط دو فیلم را بدون دردسر دیدم. پسر رعد آبی و دادا ایرج قادری. شاید هر کدام را بیست بار دیده باشم. دوستشان داشتم. چون وقت دیدنشان بدون استرس و تنش و حضور سانسورچی‌های خانگی می‌توانستی فیلم را ببینی و بستنی و پفک بخوری و خیالت راحت باشد که هیچ ” صحنه ” ای نیست که به خاطرش کانال را عوض کنند یا فیلم را روی دور تند رد کنند و یا به خاطر تماشایش تو را بخوابانند.

صحنه… واژه‌ی غریبی است. لا‌اقل برای من خیلی غریب است. تعریف صحنه را می‌دانید؟ صحنه یا سکانس محل و ظرف زمانی وقوع قسمتی از داستان است. می‌بینید؟ حتی خود کلمه‌ صحنه هم سانسور شده است. در فرهنگ سینمایی قدیمی‌ترها، جمله ” این فیلم صحنه دار است ” یعنی این فیلم حاوی مقادیر زیادی صحنه‌های لطیف بوسیدن و در آغوش کشیدن است. حتی نمی‌گفتند : این فیلم بوسه‌دار است، یا سکسی است یا اصلا نامناسب است. معیار فقط میزان صحنه‌های بوسه‌دار و لطیف بود. صحنه‌ها مهم بودند. انقدر که گاهی علت دیدن یا ندیدن فیلمی می‌شدند. پدر من به هیچ عنوان، فیلم صحنه‌دار نگاه نمی‌کرد. اما خیلی‌ها معیار تماشایی بودن یک فیلم را، صحنه‌هایش می‌دانستند. مثلا از دیالوگ‌های آشنای جوانان آن‌روزها این بود :
– فیلمش صحنه محنه خوب داره یا نه؟
+ اووووه… آره بابااا…تا دلت بخواد. زنه چندبار توش لخت میشه. ماچ و بوسه که فراوون…
– ایول… عالی… شبمونو ساختی.
(دستی در پشت موهایش می‌کشد، ویدیو را لای پتو و فیلم را در زیرپیرهنی‌اش پنهان می‌کند. سپس موتورش را روشن کرده و به سمت خانه دوستش می‌رود)
صحنه، برای ما همیشه صحنه بود. حتی وقتی سیاوش شمس موزیک ” صحنه ” را خواند و شد سیاوش صحنه، باز هم چیزی تغییر نکرد و ما هم‌چنان فکر می‌کردیم وقتی با آن لباس‌های رنگین‌کمانی و یقه‌های برآمده‌ پیراهنش چشمانش را می‌بندد و می‌گوید : ” صحنهههههه باز منو صدا کرد ” دنبال مقاصد خاک بر سری و ماچ و بوسه و هم آغوشی و از این دست کثافت‌کاری‌هاست.
درست است که احمقانه به نظر می‌آید. اما روزگاری در این کشور، دیدن بوسه جرم بود. البته هم‌چنان هم هست. فرقش این است که آن‌روزها مجرم‌ها در اقلیت بودند و حالا در اکثریت…
صحنه‌… نمی‌دانم چرا هنوز هم ذهنم درگیر صحنه است. شاید به خاطر فیلم تایتانیک باشد…
یادم است کلاس دوم یا سوم راهنمایی، فیلم VHS تایتانیک را با رعایت کلیه تدابیر امنیتی از کمد خواهرم سرقت کردم و درون یک نایلون مشکی به مدرسه بردم و به دوستم سامان دادم تا ببیند. این‌کار در آن روزها هنجار شکنی بزرگی بود، چیزی شبیه حمل ماده‌ مخدر شیشه در این روزها… بگذریم که هرگز نفهمیدیم چگونه لو رفتیم و چه کسی ما را فروخت؟ – تا یادم نرفته بگویم که آن‌روزها آدم فروشی در بین هم‌ نسل‌های ما مد بود و افتخار به حساب می‌آمد – بعد از اینکه لو رفتیم، من و سامان را به نمازخانه مدرسه بردند. ناظم، مدیر، معلم دینی و معلم پرورشی‌‌مان روی صندلی نشسته بودند. آبدارچی مدرسه‌امان که نمی‌دانست چگونه باید نوار را در دستگاه بگذارد، بعد از کلی این رو و آن رو کردن، آن را داخل ویدیو گذاشت. جرم ما که مشخص بود اما چیزی که تشدیدش کرد بدشانسی ما به خاطر همین کلمه‌ی ” صحنه ” بود. فیلم پلی شد و فاجعه اتفاق افتاد. رز روی کاناپه عریان لم داده بود و جک داشت نقاشی‌اش را می‌کشید. شرح واقعه طنز تلخ و غم‌انگیزی است.
فحش‌های ناظممان هنوز توی گوشم هست.
تخم سگ‌های فاسد…
جای سرخی انگشتان مدیرمان وقتی زیر گوش سامان زد با کیفیت بلوری جلوی چشمم هست.
یا حضرت عباس بلند و کشیده‌ای که معلم پرورشی‌مان گفت، هنوز برای من مخلصانه‌ترین توسل دنیا به حساب می‌آید. گرچه فقط برای پناه بردن بود. البته هنوز بعد از سال ها نمی‌دانم پناه بردن از چی به چی؟
اما زیبا‌ترین واکنش متعلق به معلم دینی‌امان بود. معلم دینی‌مان، به سمت کنترل در دستان لرزان آبدارچی‌مان حمله کرد و فریاد زد : صحنننننننننننننه…

صحنه… باز هم صحنه…این صحنه حتی از صحنه‌ی سیاوش صحنه هم صحنه‌تر بود. کاملا حرفه‌ای، با تحریر و ویبراسیون کامل در گوشه نیشابورک، دستگاه شور… شک ندارم اگر برای موسیقی وقت می‌گذاشت برای خودش یک تاج اصفهانی می‌شد. کنترل را از آبدارچی‌ وحشت‌ زده‌‌مان گرفت و ویدیو را خاموش کرد و به سمت من هجوم آورد. آن‌روز من و سامان خیلی کتک خوردیم و مدتی هم از کلاس اخراج شدیم. از ترس چیزی به خانواده‌هایمان نگفتیم. چون احتمال داشت در یکی دیگر از دستگاه‌های موسیقی مثلا راک عبدالله گوشه ماهور کتک سفت‌تری بخوریم. منفور شدیم میان هم‌کلاسی‌هایمان. خیلی‌ها ترکمان کردند. بعدها برایمان خاطره شد…خاطره‌ای با نمک که هرجا تعریفش می‌کردیم همه دست روی دل‌هایشان می‌گذاشتند و غش غش می‌خندیدند. اما چیزی که در زمان مفقود شد و هیچ‌وقت نفهمیدیم چه بلایی سرش آمد، نوار ویدیویی فیلم تایتانیک بود. جالب‌تر اینکه، حدود ده سال بعد، که صحنه‌ها دیگر آن‌قدرها صحنه نبودند، ما تمام فیلم‌هایمان را از پسر معلم پرورشی‌مان که در پاساژی مغازه داشت می‌گرفتیم.
هنوز این جمله‌ی سامان درونم گوشم مانده… برای آن سن و سال جمله حکیمانه‌ای بود.
سامان گفت : اینا خودشون هر شبشون صحنه است. بعد به یه فیلم دیدن ما گیر دادن…
هر شبشون صحنه است؟! راست می‌گفت…
این جمله را وقتی بهتر فهمیدم که کتاب ” داستان ” رابرت مکی را خواندم. همان اوایل کتاب مکی می‌گوید : داستان چیزی شبیه زندگی است…
صحنه شبیه زندگی نیست؟ هیچکس در زندگی عادی‌اش کسی را نمی‌بوسد؟ نوازش نمی‌کند؟ در آغوش نمی‌کشد؟
احتمالا خیلی‌ها پیش خودشان می‌گوید، همه‌جای دنیا دیدن صحنه‌های معاشقه و مغازله برای کودکان ممنوع است. بله کاملا درست است. ممنوع است… ولی قبیح نیست. اما برای ما قبیح بود.
بزرگ‌تر که شدیم به صحنه‌ها نزدیک‌تر شدیم. انگار مشکل فقط ویدیو‌ها بودند. سر و کله‌ی سی‌دی که پیدا شد، صحنه‌ها کم‌کم بی‌رنگ شدند. بزرگ‌تر که شدیم خودمان درگیر صحنه‌ شدیم و صحنه‌‌ها ساختیم. اوایلش کمی سخت بود. یادم هست که وقتی اولین بار می‌خواستم دختری را ببوسم دست و پایم را گم کرده بودم. منتظر بودم کسی بیاید و بزند کانالی دیگر یا روی دور تند ردمان کند و یا شب بعد از خوابیدن ما نمایشمان بدهد.

حس عجیبی بود… صحنه برایم هم‌چنان صحنه بود. اولین دختری که بوسیدمش، نوازنده ویولون بود. یادم هست یک روز در منزلشان برایم ویولون زد و بعد یواش یواش لبانش را جلو آورد و خواست لب‌های مرا ببوسد. چشمانش را بست و لبانش را غنچه کرد. در فاصله‌ی میان برخورد لب‌هایمان با یکدیگر، یک دنیا تصویر و خاطره از جلوی چشمم رد شد. انگشت‌های مدیرمان روی صورت سامان، یا ابوالفضل معلم پرورشی‌مان با صدای بلند، تخم سگ‌های فاسد گفتن ناظم‌مان، رزِ عریان لم داده روی کاناپه، جک قلم به دست، بوفالو بیل در حال لمس کردن پوست کمر دختر سناتور، سامسون و دلیله و … عرق کردم و تمام بدنم خیس شده است. چرا هیچکس نیست که بزند روی دور تند؟ چرا کسی کانال را عوض نمی‌کند؟ جک دارد نقاشی رز عریان را می‌کشد، سامسون دارد دلیله را محکم و با عشق می‌بوسد… نکند سنگ شوم؟ نکند از آسمان بلایی سرمان نازل شود؟ نکند خدا از من روی بگیرد؟ غوطه‌ور بودم میان همین اوهام و افکار، که لبش خورد به لبم… دییییینگ… یک صدای بلند توی گوش دلم پیچید : صحنننننننننننننننه…

نمی‌توانستم تشخیص دهم که صدای سیاوش شمس است یا معلم دینی‌امان… قلبم داشت از سینه‌ام بیرون می‌آمد. کم‌کم آرام شدم…
چند ثانیه بعد فقط سکون بود و سکوت… چشمانش را باز کرد… خمار چشمانش را دیدم.
همه‌چیز متقارن و برابر بود… صحنه اتفاق افتاده بود. اما نه جنگی شد و نه سقفی ریخت و نه بلایی نازل شد… هر چه بود، آرامش محض بود… لبانش را از روی لبانم برداشت. موهایش را با دستانش از صورتش کنار زد. لبخندی زد و بعد ویولونش را روی شانه‌اش گذاشت، چانه‌اش را روی چانه‌گیر، پاشنه آرشه را گرفت و مو را روی سیم‌ها کشید. سل لا سی…
درونم چیزی داشت تغییر می‌کرد. این فعل و انفعالات عجیب را نمی‌فهمیدم… در خودم گم شده بودم که با نوای دلنشین زنانه‌اش به خود آمدم :
دو چشم سیاه، دو گونه برآمده، لبان سرخ که کمی از سرخی‌اش روی لبان من جا مانده و سکوتی که می‌شکند :
خدا دوست دارد لبی که ببوسد
نه آن لب که از ترس دوزخ بپوسد…
خدا دوست دارد من و تو بخندیم…
هرگز فراموش نمی‌کنم. چه حال عجیبی داشت. … چه حس غریبی دارد اولین بوسه…
احساس کردم بزرگ شدم… مرد شدم. احساس کردم ریش درآوردم. شانه‌ام فراخ و سینه‌ام ستبر شده… حس کردم بچه‌ها را فرستادم که بخوابند تا بنشینم و تماشایش کنم.
بنشینم و تماشا کنم این دلیله‌ی در حال ساز زدن را…
صحنه تمام شد. این‌بار من تماشاچی صحنه نبودم. من، صحنه را بازی کرده بودم.
داستان‌ها چیزی شبیه زندگی هستند. حالا من سامسون قصه‌ی خودم هستم و دست می‌کشم روی پوست زیبای دختر سناتور و رز عریان لم‌ داده روی کاناپه را می‌کشم و مریلین مونرو را با آن چشم‌های زیبا می‌بوسم.
ما شبیه زندگی نیستم… ما خود زندگی هستیم.
مثل سرخی جای انگشتان مدیرمان روی صورت سامان، مثل آدم‌فروش‌های کلاسمان که حالا بزرگ شده‌اند و مثل تمام تخم سگ‌های فاسد دیگر…
زندگی دکمه‌ی دور تند ندارد، کانال دیگری ندارد. زندگی سانسورچی ندارد و ما سانسور نمی‌شویم.
بالاخره یک روز آلفردو برایمان تمام صحنه‌های تار و کدری که از داخل سوراخ قفل در دیدیم را می‌فرستد و ما با لبخندی خیس تماشایشان می‌کنیم.

زندگی دور تند ندارد… زندگی سانسورچی ندارد… ما خود زندگی هستیم… ما سانسور نمی‌شویم…

زندگیعشقسینماصحنهدلنوشته
من عاشق بوی خاک بارون زده و صدای کمونچه کلهر و خودکار بیکم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید