مسعود در شهریور سال 1333 شمسی در یک خانواده بسیار ساده روستائی دیده به جهان گشود، او پنجمین فرزند ما بود. مسعود در سن هفت سالگی به دبستان رفت و گواهینامه ششم ابتدایی را در خردادماه 1336 در دبستان محسنی اراک اخذ نمود. برای تحصیلات متوسطه در دبیرستان پهلوی سابق (دبیرستان علی بن ابیطالب فعلی) ثبت نام کرد و به تحصیل مشغول شد. در سال 1352 از دبیرستان مذکور فارغ التحصیل و به اخذ دیپلم طبیعی نائل آمد، در همانسال جهت شرکت درکنکور دانشگاهها در چند جا ثبت نام نمود که از جمله دانشکده تربیت بدنی بود که در آن آزمایش داد و قبول هم شد زیرا علاقه زیادی به ورزش داشت و از فوتبالیستهای خوب بشمار میآمد.
اما ناگهان رغبت شدیدی به دانشکده افسری پیدا کرد، تا آنجا که از رفتن به دانشکده تربیت بدنی و دادن استان در سایر جاهائیکه که ثبت نام کرده بود منصرف شد، تصمیم گرفت، تا در کنکودر دانشکده افسری شرکت کند با اینکه هیچیک از افراد خانواده به این امر راضی نبود، ولی کسی نتوانست در برابر اراده او کاری بکند.
در دانشکده افسری ثبت نام نمود، امتحان داد و قبول شد گفتیم: مسعود پنجمین فرزند ما بود، من به هنگام خداحافظی هیچکدام از فرزندانم ناراحت نشوم ولی وقتی که مسعود از من خداحافظی کرد. بی اختیار اشکم سرازیر شد و در آن وقت نداشتم چرا ؟
مسعود در مهرماه سال 1352 به دانشکده وارد، و با شوث و شعف زاید الوصفی به فرا گرفتن دروس و علوم و فنون سربازیگری مشغول شد، او در ردیف دانشجویان خوب قرار گرفت عجیب آنکه در آن موقعیت.... در محیط دانشکده نه تنها در ادای فرایض دینی کمترین کاهلی و سستی از خود نشان نداد، در ماه مبارک رمضان تمام روزه خود را با وجود مشکلات متعدد گرفت. و در آنجا جلسه قرائت قرآن هم تشکیل داد، همین اعمال باعث محبوبیت او در بین افسران مسلمان و با ایمان گردید.
مسعود از دوران کودکی به دین و مذهب معتقد و پایبند بود. او بحدی مقید و متدین بود و به نماز و قرآن عشق میورزید که بچههای دیگرم به او میگفتند حاجی آقا او در سن ده دوازده سالگی به اقامه نماز و گرفتن روزه پرداخت وقتی به او میگفتم آخر تو کوچکی، وقت نماز و روزهات نشده طاقت گرسنگی و تشنگی نداری، با خنده ملیحی میگفت به لطف روزه به این است که انسان گرسنه و تشنه شود و به زحمت بیفتد و از خود صبر و بردباری نشان دهد. تا ثواب بیشتر برد؟ من میخواهم خدا در نامه اعمالم ثواب بنویسد او برادر کوچکترش و دوستان هم من و سالش در منزل اقامه نماز جماعت میکردند و قرآن مجید را بسیار عالی تلاوت میکرد درجلسات قرائت قرآن که شرکت مینمود آنچنان قرن را فصیح و بلیغ قرائت میکرد که باعث تعجب حاضرین میشد روحانیای که مفسر قرآن در جلسه بود، با تعجب از من میپرسید اینها در کجا آموزش قرآن
دیدهاند؟! منظور از اینها هم مسعود و هم برادر کوچکش بود که به حساب میآمدند.
مسعود در حقیبت عاشق قرآن بود،در بهنگام زمزمه آیات قرآنی میسرود او اهل مطالعه بود و مطالعاتش بیشتر روی کتابهای مذهبی و علمی بود.
او در دوران دبیرستان فعالیتهای سازنده داشت، در گروه روزنامه نگاری همکاری موثر داشت و روزنامه دیواری (مذهبی – انتقادی ) مینوشت، که خود من هم گاهی در منزل به او کمک میکردم درآن برهه از زمان از تجدد پرستها و فرنگی آبها انتقاد میکرد و سرزمین را مورد مذمت قرار میداد و سینما رفتن را تقبیح مینمود.
روزی معاون دبیرستان تلفنی را جمع به مسعود با من صحبت کرد و از حرفهای خود این طور نتیجهگیری نمود اگر فرزند شما باین نحو پیش برود هم آن دارد که به انحرافات اخلاقی دچار شود!! (در حکومت طاغوت چنانکه میدانیم مبنی مسلمانی انحراف بود)
مسعود ضمن اینکه بسیار فعال و سرزنده و طبیعی سلحشور داشت، در عین حال فوقالعاده با حیا و محجوب بود برق عفت و پاکدامنی از چشمانش ساطع بود او به راستی یک دنیا صفا و صداقیت بود. خوب به یادم است عصر یک روز که از دبیرستان به خانه برمیگشت در خیابان با ایشان مصادف شدم دیدم در پیاده رو با حالتی که روی خود را به طرف دیوار برگرداند، سریع به جانب منزل حرکت میکند. تعجب کردم ولی چیزی نگفتم و گذشتم، به منزل که مراجعت کردم قضیه را برای مادرش شرح دادم او خندید و گفت: نه اینکه محصلین دختر هم همزمان با آنها تعطیل میشوند مسعود نمیخواهد از میان آنها عبور کند و چشمش به صورت آنها بیفتد از این روز از پیاده رو با آن نحو که دیدهای عبور میکند تا آنها را نبیند چه میدانم شاید مسعود از همان دوران نوجوانی و اوایل عمر در تزکیه نفس و تنزیه اخلاق میپرداخت و در طریق کمال گام برمیداشت تا خود را برای روزی همچون روز پنجشنبه دهم مهرماه 1359 (روز ملاقات با معبود) آماده نماید.
آری مسعود از طفولیت دلی زنده و قلبی آگاه داشت از همان اول زندگی، میآمو خت چگونه زیستن را، تا آشنا شود چگونه مردن را برگدیم به اصل مطلب تحصیل مسعود در دانشکده افسری او در مهرماه 1355 از دانشکده افسری فارغ التحصیل و به دریافت لیسانس علوم و درجه ستوان دومی نایل گردید، و در خلال این مدت نیز گواهی مربی کوه نوردی و همچنین گواهی جودو و کاراته هم دریافت کرد.
بعد از فراغت از دانشکده و اخذ درجه برای گذراندن که مقدماتی شیراز منتقل شد و مدت یکسال در شیراز خدمت کرد و در آنجا برای خدمت در گارد... انتخاب گردید او بخاطر رفاه حال یکی از همدورهایهایش که از بدو ورود به دانشکده باهم بودند و ساکن تهران بود ونامزده هم داشت و شاید هم عدم تمایل باطینش بخدمت درگارد از رفتن به تهران خود خوداری کرد و این حق را به دوستش داده و با او گفته بود برای من که خانوادهام در اراک است فرق نمیند در تهران باشم یا در جایی دیگر، ولی برای تو که خانوادهات در تهران است و قصد ازدواج داری اقلاً این امتیاز را دارد که نزد خانوادهات باشی و فکر راحتتر باشد منهم این توانایی را در خود سراغ دارم که گرهی سوزان خوزستان را به اذای رفاه حال یک دوست بجان بخرم.
بهر صورت مسعود در مهرماه سال 1356 به لشکر 92 زرهی خوزستان (اهواز) منتقل و در تیپ زرهی دشت آزادگان مشغول خدمت شد. پس از گذشت حدود دو ماه (آذر 56) برای گذراندن یک دوره یکساله (زبانهای عربی و انگلیسی) او را به تهران فرستادند او در خلال دیدن این دوره با صحنههای عجیب مواجه میشود مشاهده میکند که در جلسات
نقشههای ضد دینی مطرح میشود و بعضی از سرسپردگان مزبور و بیگانه از اسلام و قرآن نسبت به مقامات دینی مراجع عظام به ویژه امام است اهانت میکنند که این حرکات باعث ناراحتی و رنجش او میشود که طاقت و تحمل برایش مشکل و غیر مقدور است و ناگزیر در آن محل خفقانآور در مقام پاسخگوئی اعتراض بر میاید بارها تهدیدش تمیکنند از جسارت دست بردارد ولی او در مقابل یاوه سرائیها و سخنان زشت و ناگزیر در آن محل خفقانآور در مقام پاسخگوئی و اعتراض برمیاید بارها تهدیدش میکنند از جسارت دست بردارد ولی او در مقابل یاوه سرائیها و سخنان زشت آنان ساکت نمیماند و پاسخ مناسب به آنها میداده آری از همانجا پرونده مخفی برای مسعود بسته میشود و زمینه را برای آینده و صدور حکم اعدام آماده مینماید.
در همانجای که تظاهرات در تهران به اوج میرسد او جوانهای محل را در تهیه و ساختن مواد منفجره و استعمال آن آشنا نموده و تظاهرات آنان را رهبری میکند که بنام افسر انقلابی شناخته شده بود.
مسعود در آبانماه 1357 اواخر ماموریتش در تهران به طور هرچه سادهتر و بسیار بیتکلیف ازدواج نمود که ثمره آن یک پسر بنام احسان و یک دختر به نام رضوان که در زمان شهادت مسعود سه ماه بوده است میباشد.
در آذر1357 ماموریت او در تهران پایان یافت و ؟؟؟ ماموریت سابق (اهواز) مراجعت نمود. انقلاب به سنتهای درجه رسیده و رژیم سفاک دچار سرگیجه شده و خود را بکلی باخته بود، دیوانه وار مردم را به رگبار
میبست، در چندین شهرستان از جمله اهواز حکومت نظامی برقرار کرده بود و بدون ملاحظه دستور کشتار مسلمانان را صادر میکرد. و باصطلاح قوای انتظامی تهم به چون و چرا ادامه ملکوکانه را اجرا مینمود و خلق آرا بخاک و خون میکشید.
نه شرم از خدا میکرد و نه از رسولش در آن گیرودار مسعود چه کرد او با پند و اندرز دادن و آگاهی نظامیان و درجه داران و برحذر داشتن آنان از کشتن مردم اهتمام میورزید و با این سخنان که شما باید حافظ اسلام و پاسدار قرآن و ناموش کشور باشید شما باید در همه حال و همه جا طرفدار ناظر براعمال خود بدانید، خدا کردار و رفتار شما را میبینند و میداند این مردمی که شما آنها را به گلوله میبندید بندگان خدایند و مسلمانند و خونشان بر شما رو نیست آنهم بدون بدون هیچ تقصیری آخر روز حساب جواب خدا را چه خواهید داد آنان از خواب غفلت بیدار میکرد همانطور که امام دستور فرموده بود. سربازان را تشویق به فراز از پادگان میکرد و در این موقع حساس ا تعمق و ژرفنگری و حساب شده عمل میکرد زیرا درک کرده بود که وقت مسامحه و سکوت نیست و باید ارتش شاهنشاهی را از درون پوساند!! نتیجتاً او را از فرماندهی عزل و به امور دفتری گماردند تا بخیال پوچشان بین او و در دوران سربازان فاصله ایجاد کنند ولی او کسی نبود که از راهی که در پیش گرفته، عدول کند و ساکت بنشیند مجدانه از انقلاب پشتیبانی میکرد و سربازان در خلاف کاریهای رژیم هشدار میداد و آنان را از عمق قضایا مطلع مینمود و سفارش میکرد تا در ماموریتهای خود پنجه بخون به گناهان نیالایند و دست به اعمال غیر انسانی نزنند.
پس از فراز شاه ملعون 57/10/26 بخاطر دارم که به قوای انتظامی اعلام آماده باش شد پنجشنبه روزی بود مسعود از اهواز به اراک آمد ولی بسیار خسته و ناراحت چشمها حلقه گذاشته و بگودی رفته مانند کسیکه شبهای زیاد خواب نرفته باشد ناراحت شدم گفتم قضیه چیست؟ باز فکر کردم صدها کیلومتر راه آمده خستگی راه است پس از تعارف و احوال پرسی گفتم مسعود جان به ارتش اعلام آماده باش تو چطوری آمدی با لبخندی تلخ جواب داد من در رفتهام معنی ان جمله را نفهمیدم چون زیاد خسته بود بیشتر کنجکاو نکردم من همیشه درباره مسعود خوفناک بودم و دلم بیک مو بند بود و همواره حادثه دلخراش را پیشبینی مینمودم. می ترسیدم زیاد با او چانه بزنم.
فردای آن روز مسعود به اهواز مراجعت کرد بعداً فهمیدم که ایشان باز داشت شده بوده و پس از آزاد شدن و اطلاع به اینکه توطئههائی بارهاش شکل میگیرد و دستهای ناپاک بر علیهش در کارند، و جو را کاملا نسبت به خود تاریک میبیند و هر لحظه خطر را نزدیکتر مشاهده
مینماید قبل از اینکه احیاناً دستگیر و راه چاره مسدود شود مبادرت به تهیه وصیت نامه نموده و به اراک میآید تا ضمن دیدار از همسر و خانوادهاش وصیت نامهاش را به برادرش بدهد و اسرار محرمانهاش را نیز به او بگوید گفته بود شاید این دیدار آخرین من و شما باشد زیرا خطر جدی تهدیدم میکند و هر لحظه که میگذارد خود را به مرگ نزدیکتر میبینم برادر این پاکت را بعنوان امانت به دستت می سپارم زمانی که خبر مرگ مرا شنیدی آنرا باز به وصیت من عمل کن سفارشهای محرمانهای نیز داده بود که اجرا شد.
گفتیم مسعود به اهواز برگشت او کماکان به مبارزه علیه دستگار جبار ادامهداد با یکی از افسران مومن و مسلمان به نام سروان احمد فرزاد که در تاریخ 31 شهریور ماه 59 اولین روز جمله ناجوانمردانه دولت بعثی به مهین عزیزمان پس از ساعتها مبارزه شجاعانه در سوسنگرد به شهادت رسید و نیز افسران دیگری بنامهای گلستانی، میهنی، باقری، و نجیمی پیمان برادری نسبت و بر علیه دستگاه طاغوت قیام کرد. این رویه ادامه داشت تا امام بزرگورامان همچون یوسف کنعان به وطن مراجعن فرمود و چشم حزب آبجال آن پیر روشن ضمیر روشن شد میکند و در زبالهدان میریزد بمحض مشاهده یک عده درجهدار به وطن دستی منفر به دفتر فمراندهی سریزند و فریاد اغوثاه واخدایگانا وا محمد رضا شاهی را سرمیدهند و ناله شکایت از مسعود را به آسمان میرسانند که فورا مسعود فرزاد را دستگیر و به لشکر اعزام و به زندان میاندازند و محکوم به اعدام مینماید (من و مادر مسعود از این قضیه بیاطلاع بودیم که بعداً بعرض خود رساند).
میل دارم قضیه را از زبان نشریا بشنویم خبرنگار مجله زن روز در شماره 786 در قسمتی از خبری که در این مورد تهیه کرده مینویسد
استوار دوم حجتی را که مشغول دادن آموزش به گروهی از پاسداران بود نزد ما میاورند او نیز عبارات نخستین آمیز مشابهای را از صفات اخلاقی شهید آموزشی به زبان آورده تعریف میکند که آخرین باری که ضد اطلاعات مرحوم فرزاد و او را برای بازجوئی احضار کرده بود، این دو نفر در گونی تا تهران حمل کرده بود....
اینک به قسمتی از مصاحبه خبرنگار مجله خانواده که با همسر مسعود بعمل آورده گوش میدهم.(شماره 2)
خانم ممکن است کمی از حالات و روحایت همسر شهیدتان را برایمان صحبت بفرمائید
شوهر من فوقالعاده انقلابی و مومن بود و حتی پیش از انقلاب او را دستگیر کرده و دولت وقت تصمیم داشت که او را تیرباران کند، ولی به کمک دوستانش از زندان آزاد شد. حال ببینم در کتاب تحت عنوان تحیلی پیرامون سازمانهای سیاسی دید ئولوژیک نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی چه آمده است؟
شهید سروان مسعود آموزی بنیانگذار و سرپرست انجمن اسلامی پادگان دشت آزادگان بود، در رژیم طاغوت بعلت فعالیتهای سیاسی دستگیر و محکوم به اعدام میگرد که بفضل الهی در جریان انقلاب اسلامی در روز 22 بهمن 1357 از زندان آزاد شده و بخدمت در راه اسلام میپردازد!!
آری ارتش ضد مردمی رژیم طاغوت تصمیم داشت تمشعودها و همه کسانی که ربر علیه طاغوت حرمت میکردند تیرباران کند ولی خدا خواست که مسعود زنده بماند تا در روز دهم مهرماه 59 به عمر عدهای از بعثیون کثیف بند دو خاتمه دیگر قبلی از اعدام مسعود انقلاب را پیروز و او را از مرگ حتمی نجاد داد ( یدالله فوق یدیهم)
از پی پیروزی انقلاب مسعود و فرزاد در هلهه اهالی غیرور اهواز از زندان رها میشوند و دوباره میخ چشم بیگانه پرستان ضد انقلاب میگردند و همچنان بیکفایت و سرکوبی شاه پرستان و ایادی آنان ادامه میدهند.
پس از طلوع 22 بهمن لحظه به لحظه خبرهای نور بخش و سرور آور از رادیو میشنیدم و اصلا رادیو را خاموش نمیکردم دو شبانه روز پنج رادیو را نبستم در نزد رادیو نقشه و اشک شوق میرختیم شب تا صبح بیدار نشیته و حمد و ثنای پروردگار میگفتم عصر روز 22 بهمن رادیو اعلام کرد کاخ نیاوران بدست مردم افتاد و نیز لشکر اهواز تسلیم شد بعد از دقایقی صدای زنگ تلفن گوشهایم را نوازش داد دویدم گوشی را برداشتم الو بفرمائید مسعود سلام کرد فکر کردم از تبریز صحبت میکند زیرا به من و مادرش گفته بودند که دو بمدت بیست روز به ماموریت در تبریز رفته فورا با و تبریک گفتم و از تسخیر کاخ و تسلیم لشگر اهواز به او مژده دادم او هم پس از شکرانه گفت امید است همه کاخهای یزیدان زمان سقوط کند انشاالله و بعد ادامه داد که لشکر اهواز میتوانست تسلیم نشود چارهای جز تسیلم شدن نداشت؟
من خودم بودم که لشکر تسلیم شد او شنیدن این جلمه آخر یکه خوردم و گفتم مسعود تو در اهواز هستی به من گفتند تو ماموریت رفته در تبریز فورا لحن سخن را عوض کرد و گفت بله بودم ولی یک هفته بیشتر طول نکشید خلاصه قدری صحبت کردیم و سپس خداحافظی و گوشی را به زمین گذاشته و گفتم مسعود از ماموریت به اهواز برگشته و سلام رساند که فوراً فرزند کوچکمان محمود از منزل خارج شد طولی نکشید که
بچههایمان همگی جمع شدند و در حالیکه برق شادی از چشمهایشان میدرخشید قضیه را برایم صحبت کردند و ماهم تازه فهمیدیم چه گذشته و خداوند مسعود را از وچنگال مرگ نجات داده خدا را سپاس گفتیم و سجده شکر بجای آوریم حالا دیگر انقلاب پیروز و خدایگان (محمد رضا شاه)شرش را کنده و از مملکت اسلامی رفته و به فرعون مصر پناه بدره است جنایتکاران و گرگ صفتان یکی پس از درگیری بسزایی اعمال شفیع خود رسیدهاند رحیمیها و بدرهای و که حکم اعدام صادر میکردند به جهنم و اصل شدهاند اینجانب که مسعود باید با دست بازتری نقش خود را ایفا نماید.
زمان گذشت پس از شهادت جان گداز سرگرد شهید فرج نیا سرپرست انجمن اسلامی دشت آزادگان (که در اوایل شهریور سال 1358 بدست گروهکهای خود فروخته در پاوه با آن وضع دردناک به شهادت رسید تبه سرپرستی انجمن اسلامی پادگان دشت آزادگان که خود پایهگزار آن بود منصوب شد .
مجدداً در اینجا به گزارش خبرنگار مجله زن روز مراجعه میکنیم تا بد ببینم درباره مسعود چه تهیه کرده است.
بعد از انقلاب نیز پس از شهید مرحوم فرخنیا سرپرستی انجمن اسلامی پادگان دشت آزادگان را بعهده داشت و در کشف توطئههای مکرر ارتض خصوصاً توطئه اخیر کودتا نقش بسیار عمدهای داشته است خلاصه اینکه شهادت دین فرد از نظر دوستش برابر فقدان یک لشکر بوده است.
آری مسعود به سرپرستی انجمن اسلامی پادگان دشت آزادگان منصوب شد، با توکل به خدا و همکاری افسران جوان با ایمان که قبلاً نامشان برده شد مبارزه بیامان خود را علیه ضد انقلاب و تفالههای رژیم منحوس شاه فراری آغاز کرد چون کوهی سرفراز در برابر آنان ایستاده و نقشههای شوم آنان را یکی پس از دیگری تهوشیارانه برهم زد با سرعت هرچه تمامتر در تصفیه سردمداران کفر و نفاق و معرفی آنها به مقامات بالا ادامه داد با برارد سید محمد عرضی که در آن زمان استاندار استان خوزستان بود همکاری نزدیک داشت (ظاهرا مشاور نظامی ایشان بود) و همچنین با سپاه پاسداران مراوده و همکاری داشت (دیدیم هم با آنها آخرین حمله را آغاز کرد و در کنار آنها جان باخت.
مسعود در خنثی کردن کودتای نظامی پادگان نوژه که در تاریخ 18/4/1359 با طرحریزی آمریکا و نمکپروردهای داخلیش میبایست انجام گرد نقش بسیار حساسی داشت علیرغم میل باطنی بسیاری از مسوولان کوتاچیان را به شدیدترین نحو سرکوب و منزوی میکرد و در حدود 350 نفر از آن خیانت کاران را به دیستگاه عدالت تحویل داد او بارها شکوه داشت که بعضی از ردههای بالا عملاً از آزادی این خائینن دفاع میکنند و او از سخت تحت فشار قرار میدهند از این جهت غمی سنگین بر دل داشت ولی با آن همه رنج فراوان و فشار آنی از پاسداری انقلاب غفلت نمیکرد و در مقابل فشارها مقاومت و ایستادگی مینمود و از تهدیدات آنان نمیهراسید و با آنان به مشاجره بر میخواست بعنوان مثل وقتی رئیس ستاد باو درستی کرده بود که خیلی تندروی مکینی و مقرر میدهم آن درجه را از روی کتفت بردارند گفته بود خودم برمیدارم تلاش من تنها برای خدمت نه برای این پنجپرها قلب المومن کاالجبل امرا سخ مصداق پیدا میکنند.
ابنجا است تداعی میشود فرمان حضرت علی (ع) برای مالک اشتر که دستور میدهد برآن افسر اعتماد کن که نجیب و پرهیزکار است، به آن افسر احترام کن که شجاع وجود است و در مقابل طوفان حوادث همچون کوهی فولادین ایستادگی و مقاومت میکند.
خلاصه مسعود با وظیفه سنگینی که بر دوش گرفته بود، آرام و آسایش و خورد و خواب را برخود حرام کرده بود راستی دو مرد عمل بود و تنها به انقلاب و کشور فکر میکرد (همچنان که سوگند یاد کرده بود بعهد خود وفادار مانده بود از بدو ورود به ارتش و پوشیدن لباس مقدس سربازی هم میهن را منظور داشته بود نه شخصیتها را در اینجا بازبری به مجله زن روز میزنیم و به گفتههای او گوش میکنم سروان مسعود آشوری از جمله ارتشیانی بود که پرسشنامه استخدامیش بعوض نوشتن خدمت به شاهنشاه که لابد نوشتن این جمله رسمی و حتی بوده عبارت خدمت به میهن نوشته بود و روحیه اسناین خود را از همان زمان خفقان دارا بوده است او از تسلط کامل سروان آشوری به زبان عربی و معلومات اسلام شناسی و سخن میگوید کلمه او اشاره به سرباز عزیزی است .
آری مسعود از شناسایی اسلام و دستوران آن به بهرهمند و تواضع و فروتی و سادگی و بیآلایشی که در روز آن بود حاصل آن بود او همانگونه در برابر متکبران متکبر بود برعکس در برابر زیردستان بسیار متواضع و خاشع بود او بین خود سربازان زیردستش آوا بیقابل نبود و با محبت و مودت و دوستی مسائل را بخوبی حل میکرد و آنان هم بینهایت او را دوست میداشتند برای تایید این مطالب به گزارش مجله زن روز مراجعه میکنیم در پادگان دشت آزادگان دو سرباز که بردو ن اغراق تجلی نوعی از پاکی و معصومیت هستند ما را بکنار کشیده و از ما میخواهند که در مورد سردان آشوری مسول انجمن اسلامی پادگان آشنا شد و محبتش را در دل گرفته است او با شنیدن خبر مرگ دوست عزیزش ابتدا ماجرا را باور نکرده و سپس از اینکه او به آرزویش رسیده خوشحال شده و سپس وقتی مساله را در رابطه با تیپ و لشگر سنجیده بطور مسلم به این نتیجه رسیده که واقعاً عنصر ارزندهای را از دست داده سرباز عزیز یزدی خاطرات زیادی از این عزیز شهید دارد که گویا بدلیل طغیان احساسش وضف آنان برایش مشکل است.
از دیگر آثار خیری که مسعود در آن پادگان از خود بجای گذاشته بنای انجمن اسلامی پادگان است، که عبارت از مسجد بزرگ سالن سخنرانی کتابخانه بسیار وسیع و مجهز و چندین آسایشگاه و غیره... میباشد که با همت والا و زحمات شبانهروزی و پیگیر او ساخته و مورد استفاده قرار گرفت چیزی که برایم بسیار نوید بخش و خوشحال کننده است و از آن هم میکاهد سخنان برادر ستوان سید محمود دهنوی است او میگوید این کتابخانه که دارای مزارها جلد کتاب است از شاهکارهای شهید مسعود است و نیمی از این کتابها را شخصاً خودش مابین کتابخانه ایدا کرده ومسلماً تا این کتابخانه برپا است نام مسعود زنده است.
و هرکه چشمش به این مجتمع انجمن بیفتد بیشک خدمات مسعود را بخاطر خواهد آورد این برادر سرپرست انجمن اسلامی پس از شهید شدن م سعود بود مسعود در پی مبارزات بیوقفه و منکوب شدن ضد انقلاب از بیستم شهریور ماه 59 لغایت 15 مهرماه 59 به مرخصی رفت و قبل از هرچیز به زیارت مرقد مطهر حضرت ثامن الائمه حضرت رضا
علیهالسلام شتافت، در شهد بود که حمله ناجوانمردانه دولت بعثی عراق(31 شهریور 59) به طور همه جانبه به کشور عزیمان شروع شد و درمدت کمی قسمتی از سرزمین وطنمان باشفال دشمن درآمد، بعلت اینکه در آن روزگاران فرماندهی کل ارتش با شخص بابخروی مانند
بنیصدر خائم بود و آن ناجوانمردانه خود فروخته جاسوس آمریکا بود و برای او کار میکرد و شخصاً مایل به پیشرفت انقلاب نبود.
در پی هجوم دشمن و اطلاع از یک واقعه تلخ و هولناک مسعود از ضریح و پیوستن عبیدان او با انگیزه روز به پایان مرخصیش باقی بوده معهذا از ضریح امام رضا آن کعبه آمال عاشقان جدا میشود و بقریان گاه میشتابد با مشکلات زیادی که مواجه میشود صبحگاهان روز سهشنبه 59/7/8 خود را به تهران میرساند و در اولین وهله بلیط هواپیما رز رو کرده و سپس به وداع اقوام میپردازد و بعد از آن تلفنی با اراک منزلمان با مادر و خواهرش خداحافظی مینماید بخواهرش درباره مادرش این چنین سفارش میکند خواهر جان نگذارید مادر در مرگ من گریه کند او را دلداری بدهید قلب او را تسکین دهید زیرا او دیگر طاقت بار سنگین مصیبت را ندارد قلبش داغدار است با مرگ من و اغش تازه میشود زینها که از او غافل شوید و بگذارید شیون و زاری کند.
ناگفته نماند که پیش از مسعود جوان 24 ساله از دست دادهایم که فقط اشارهای به ماجرای آن میکنم پسر دیگرمان منصور در روز جمعه سوم بهمن 1354 با سه نفر از دوستانش بقصد تفریح و کوهنوردی به دامنههای البرز توچال رفتند ولی از پی این رفتن بازگشتی حاصل نشد پس از گذشت چهار ماه 55/2/31 روز جمعه گفتند جنازههاشان را از زیر برق بیرون آوردهایم با گرفتن تعهد کتبی در بیداد گستری آن زمان مبنی بر اینکه فرزندم برگ طبیعی در گذشته و از کسی شکایات ندارم جنازهاش را در غسالخانه بهشتزهرا تحویلم دادند.
برگردیم باصل متوضوع مسعود بهنگام حرکت به اهواز وداع با همسرش به او سفارش میکند که من آگاهانه با این راه میروم و شاید دیگر شما را نبینم مبادا در عزای من شیون کنی زیرا گریه و زاری تو باعث خوشحالی دشمنان بخصوص کرد تاچیان خواهد بود و بعد از منزل خارج میشود وقتی که من از اداره به منزل آمدم ساعت2:30 بعدازظهر بود گفتند مسعود خداحافظی کرد و به اهواز رفت من فوراً با تهران تماس گرفتم گفتند چند دقیقه پیش رفت با نهایت تاسف من از وداع با او ناموفق ماندم فردای آنروز ساعت 5 بعدازظهر روز چهارشنبه 59/7/9 با انجمن اسلامی لشگر اهواز تماس گرفتم و حالش را پرسیدم جواب دادند مسعود رفت به پادگان دشت آژادگان از این بع بعد موضوعاتی پیش آمد که هریک مرا برای مصائب آماده میکرد: شب پنجشنبه 59/7/10 در عالم خواب دیدیم در اطاق نشستهام در گوشه حیاط و در انتهای باغچه نخل خرمائی نظرم را جلب کرد از دیدن این نخل متعجب شدم مادر این جا درخت خرما نداشتیم از جا برخاستم و به نزدیک درخت رفتم دستم را دراز کردم و انگشتانم برور از حلقه نمودم ناگهان درخت به زمین افتاد و از ریشه کنده شد بطوریکه ریشههای آن به روی خاک افتاد گفتم وای چرا این چنین شده چه درخت کم دوامی چه زود از پای درآمد از خواب بیدار شدم در تعبیر خوابم گفتیم اناالله و انا الیه راجعون یقین کردم که مصیبتی در پیش خواهم داشت.
ساعت 7:30 بعدازظهر روز پنجشنبه 59/7/10 که تلویزیون اخبار پخش میکرد در اخبار چنین گفت: پاسداران اسلام شب گذشته با یک حمله چریکی و سهتوارانه به قوای عراقی که قصد حمله به پادگان دشت آزادگان را داشتند شبیخون زدند و پس از انهدام بیست تانک و به غنیمت گرفتن دو کامیون مهمات و گرفتن چهار جنازه پاسدار که بدست مزدوران بعثی اسیر شده بوده و دست بسته تیرباران شده بودند و گرفتن 12 اسیر دشمن و مجروح کردن عدهای زیاد آنها را شش کیلومتر تعقیب راندند متاسفانه فرمانده عملیاتی آنان به شهادت رسید توجه بفرمائید این خبر در ساعت 7:30 روز پنجشنبه شب جمعه از تلویزیون پخش شد!!
من با تاسف گفتم پدرش بمیرد همسرم گفت مادرش بمیرد گوشی به ما الهام شد که پدر و مادرش شما هستید حقیقت هم همین بود بعد از اخبار خوابیدیم ولی دیگر خوای کجا و با کجا خواب از چشم از چشم ما پرید نزدیکهای صبح مقارن ساعت 5 روز جمعه 59/7/11 همینطور که در بستر غلطیدیم صدای طیارهای طنین انداز شد من مانند برق از جای پریدم و بیاختیار داخل حیاط دویدم عیالم هم که در اطاق دیگر پیش
بچه ها خوابیده بود همانند من به وسط حیاط دویدم و ما هر دو نفر با نهایت تاثر این طیاره را که از سمت غرب بطرف شرق در پرواز بود بدرقه کردم و با آه سوزناک و حسرت بار به اتاق برگشتیم. لابد خواهید گفت چه ارتباطی بین شما و طیاره وجود داشته من هم پاسخ میدهم برای اینکه جنازه پاره تنم بوسیله آن حمل میشد و حس عاطفی ما را در حیاط کشاند نه اختیار الله اکبر تازه سپیده دمیده بود به ادای فریضه پرداختیم خدا را شکر کردم و به یاری طلبیدیم پس از قرائت قرآن مجید و صرف صبحانه حدود ساعت 7:30 پیچ رادیو را باز و نزدیک آن نشستیم و برنامه آن روز را این گونه تعیین کردم بعد از شنیدن اخبار ساعت 8 به باغ جنب به زیارت قبر شهدا میروم و از آنجا به مصلی جهت شرکت در نماز جمعه درست 20 دقیقه به ساعت 8 مانده بود تلفن زنگ زد با عجله خود را به تلفن رساندم و گوشی را برداشتم الو بفرمائید شخصی سلام منزل آشوری بله بفرمائید مکسی کرد و گفت لطفاً گوشی را داشته باشید، قلبم فرو ریخت پس از ثانیه گفت آقا میخواستم قدری درباره مسعود صحبت کنم با حالی دیگرگون گفتم بفرمائید گوشیم با شهادت ایشان ادامه داد و گفت مسعود قدرتی مریض حال است و او را به تهران آوردهاند و خیلی مایل است شما را ببیند همهاش بهانه شما را میگیرد اگر امکان دارد و به تهران بیائید من مطلب را تا آخر خواندم و دانستم چه بسرم آمده است بدنم منجمد شد سرم دوران گرفت ولی در عیلن حال خودم را کنترل کردم در جواب او گفتم بله چشم الان حرکت میکنیم.
آمدم به عیالم که در اتاق دیگر بود گفتم فهمیدی تلفن برای چه بود گفت نه گفتم احسان مریض است ومن به تهران میروم یکه خورد گفت احسان آنچنان مریض ایت که تو مجبوری به تهران بروی گفتم بله سخت مریض شده گفت پس منهم میایم گفت عیبی ندارد بلند شو با عجله حرکت کردیم و به سوی تهران رهسپار شدیم ساعت 2 بعدازظهر به منزل پدر خانم مسعود وارد شدیم وای منزل را یکپارچه عزاخانه و خلق الله را سیاهپوش مشاهده کردیم با دیدن ما غوغا به پا شد خوب دیگر همه چیز مشخص و معین شد خوابم تعبیر شد لازم نبود چیزی از کسی به پرسم ابتدا نماز ظهر و عصر را بجای آورده و سجده شکر بدرگاه خدا بعمل آوردم و از خدا صبر و شکیبایی و استقامت طلب نمودم و نشتسم با دیگران شرکت جستم شب شد پای صحبت برادر احمد محرابی که با جنازه مسعود به تهران آمده بود نشستم ایشان دیپلم وظیفه بود که پس از اینکه خدمت خود را به پایان رسانده بود با میل خود در پادگان مانده بود و در انجمن اسلامی با مسعود همکاری داشت.
برادرمان محرابی وقایع شهادت مسعود را این گونه شرح میدهد که من اجمالاً آنرا مینگارم او میگوید صبح روز پنجشنبه 59/7/9 مسعود به اهواز وارد شد و پس از معرفی خود به لشکر، با مهندس غرقی و سرگرد شریف نسب تماس گرفت مهندس عرضی به او میگوید اوضاع پادگان دشت آزادگان بینهایت وخیم و خطرناک است و از طرف قوای دشمن در محاصره قرار گرفته اگر میتوانی خودت را به آنجا برسان و کاری بکن که بلکه جلود حمله عراقیها گرفته شود ولی خودت در جنگ شرکت نکن! مسعود عازم پادگان میشود مهندس غرضی باو میگوید مسعود کی ملاقات کنم جواب میدهد سرمرز انشاالله و میرود برادر محرابی میگوید وقتی مسعود به پادگان میرسد همه مات و مبهوت میمانند زیرا ضد انقلاب شایع کرده بودند که او فرار کرده مسعود وضع پادگان را ناهنجار و غیرعادی میبیند عدهای فرار کرده و بعضی با حالتی آمیخته با یاس و نومیدی در انتظار معجزه نشستهاند.
برادر محرابی به جرفهای خود ادامه میدهد میگوید مسعود به بچهها اطلاع میدهد که باید متفقاً جلو عراقیها را بگیریم و آنان را متفرق کنیم والا پادگان را گرفته و همه را نابود میکنند یا الله وقت همت است ولی همان رفتاری را که اهل کوفه با مسلم کردند دین نامردمها با مسعود با صراحت گفتند با مرد این میدان نیستم برو خودت هرکار میخواهی بکن تو باید جلو عراقی را بگیری بهرحال مسعود هرچه تلاش میکند و بهرجارو میاورد پرسنل پادان یارش نمیکنند بعضی روینشان نمیدهند و برخی میگویند ما با تو همکاری نخواهیم کرد شرح این موضوع نیز لازم است که در این موقع تعداد 52 نفر از کودتاچیان بوسیله فرمانده کل قوا (بنی صدر) از زندان آزاد شدهاند و دندانشان روی جگر مسعود کار میکند و منتظر وقت هستند.
مسعود از پرسنل بکلی مایوس میشود بجز پنج الی شش نفر سرباز حال چه کند او عزم راسخ دارد جلو حمله دشمن را گرفته و آنان را منهدم نماید ناگزیر به سپاه پاسداران مراجعه و موضوع را به آنان در میان میگذارد و قصد خود را به آنان میگوید.
برادر محرابی میگوید شصت نفر پاسدار داوطلب حمله میگردند و پس از تدارک حمله و اندکی سلاح که مهمترین آن آرپیچی هفت بود شبانگاه حمله را آغاز و با رشادتهای وصف ناپذیر و منتهای فداکاری و ایثار آن سپاه بیحد و مجهز با خفت و خواری و وارد کردن تلفات جانی و مالی بسیار ضعیف راند و منطقه را از لوث وجود کثیفشان پاکسازی میکنند و مسعود به ازای این پیروزی درخشان جان خود را تقدیم و به درجه شهادت میرسد و به خدای بزرگ میپیوندد برادر محرابی از ایمان و تعهد و کارآئی و کاردانی مسعود صحبت بمیان میآورد که شرح آن باعث طول کلام میشود فقط اشاره بیک نمونه آن میکنم و میگذرم او میگوید مسعود در آن روزهای گرم و سوزان خوزستان در حالی که روزه بود پاسدار و سربازان را برای آموختن جنگ چریکی از ساعت 9 صبح به بیابان میبرد.
تا ساعت 4 بعدازظهر زمانی که بر میگشت میدیدیم که دیگر حالی برای او باقی نمانده لبان خشکیده چشمان فرو رفته حال حرف زدن ندارد به او میگفتم پس روزه بگیری والا با این وضع تلف میشوی جواب میداد آن دیگر لطفی ندارد که من روزهام را نگیرم (آری همان حرفی را که در ایام کودکیاش میگفته) که آنهم نشات گرفته از ایمان و تقوال او بود.
نظریه در مجله شماره 75 سروش درباره این حمله گزارش تهیه شده که به محققان میرسد گزارشگر این مجله تحت عنوان حماسه سازان دشت آزادگان ضمن کلیشه وصیتنامه مسعود و نیز کلیشه گواهی رانندگی او بعد از تجزیه و تحلیلهای که درباره اهمیت این جنگ نموده در پایان این چنین نتیجه گیری مینماید. در این عملیات حماسه آفریننان ما دو شهید دادند و تعداد کمی مجروح برادر مسعود آشوری پس از منهدم کردن شش تانک دشمن شهید گشت.برادر غیور اصلی فرمانده عملیات سپاه پاسداران نیز فردای آن روز (روز جمعه) در یک تصاف خونین در همان جاده شربت شیرین شهادت را نوشید (در یک تصادف) و فردای آن روز در کتابی تحت عنوان (تحیلی پیرامون سازمانهای سیاسی ایدئولوژیک نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران ) به مسعود اشاره ای دارد که قسمتی از آن را از نظر خوانندگان میگذارنم شهید آشوری در تاریخ 59/7/10 به هنگامیکه نیروهای بعثی60 کیلومتر به میهن اسلامی ایران تجاوز کرده بودند بهمراه تعدادی سرباز و پاسدار چون حمزه سید الشهدا دلیرانه بقلب دشمن متجاوز میتازد و پس از گذشتن مدتی چندتن از مزدوران بعثی را کشته و تعداد کثیری از تانکهای دشمن را نابود میکند و بالاخره به دست مزدوران بعثی بدرجه رفیع شهادت نایل میگردد.
و بالاخره مجله زن روز در پایان گزارش خود نحوه شهادت مسعود را اینگونه نتیجه گیری میکند نحوه شهادت او را برخی چنین تشریح میکنند که ایشان طی ماموریتی تمام مواضع دشمن را شناسایی کرده و گزارش کامل آنرا به توپخانه ارائه نموده و از این طریق همرزمانش موفق شدند که تمام مواضع دشمن را زیر توپی بکوبند و ادامه آنهم تا حدود ساعت2:30بعد از نیمه شب ادامه پیدا کرد که این مرحله توسط گروههای مسلح و مجهز چریکی انجام گرفت و در ضمن آنکه گروههای چریکی آخرین مرحله عقبنشینی نیروهای عراقی انجام میداد مساله به جنگ تن به تن میانجامد در همین مرحله سردار آشوری بهمراه چند تن دیگر به دلیل شناسایی محل آنان توسط جاسوسان شهید میشوند این اتفاق در بین منطقه بستان و تپه های الله اکبر واقع شده است.
منبع: اداره اسناد بنیاد شهید تهران بزرگ