Azzahraa Maktubat
Azzahraa Maktubat
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

تقریبا صفر

نشسته‌ام با پیراهن آبی چهارخانه در محل اتصال دو فرش. صدای قرآن می‌پیچد در گوشم. شب صفر مراسم است. شب صفر یک عبارت من‌درآوردی است در مجمع ما. مراسمی‌ست برای خدام که پنج شب دیگر روضه را هر کدام به شکلی درگیرند. پسرک کوتاه‌قد که رحل و قرآن را جمع کند، زیارت عاشورا آغاز می‌شود و من با خودم خیال می‌کنم که هیچ‌وفت خارح از هم‌خوانی زیارت عاشورا را از بر نخوانده‌ام.

امسال سال هشتم است که تحت نام خادم آمده‌ام این‌جا. نه حتی که بیش‌تر. که سه سال راهنمایی هم سرک می‌کشیدم گاه و بی‌گاه. بی‌حواس شده‌ام.

این بند قبلی را که نوشتم، لعن‌ها را فرستادند، سجده را رفتند، سخنران آمد، جمعیت را به جلو فراخواند، حرف‌هایش را زد و رفت و یکی از قدیمی‌ها آمد تا توصیه‌های خادمی را بگوید. من اما فقط همین یک بند را نوشتم. بس که رفتم و آمدم. اولش مسئول مراسم آمد و خواست که طرح آلترناتیو فردا شب را با هم مرور کنیم. بعدتر زنگ زدم به پدر یکی از بچه‌های دبیرستانی که اجازه دهد فرزندش یک ساعت بیش‌تر بماند تا تئاتر را تمرین کنند. بعدش از لحن پدر مذکور ترس برم داشت که این تئاتری که ما می‌خواهیم اجرا کنیم بعید نیست خانواده‌ها را بشوراند علیه ما که روضه را چه به بحث در مورد این‌که بچه‌هایمان را به تجربی زور نکنیم و پناهنده یکی از بزرگ‌ترها شدم برای مشورت. بعدتر هم دیگری را دیدم که از صبح از دسترس خارج شده بود و باید به فرداشب کلیپی را می‌رساند. همین سرشلوغی‌ها بود که نرسیدم بیش از یک بند بنویسم.

یادم می‌آید روزگاری را تابستان بعد از کنکور که برای همین مراسم از دو ماه قبلش چند نوبت نمایشنامه نوشته بودم. قبل‌ترش هم را هم که هر شب می‌نوشتم ما وقع‌م را برای خودم و روزنامه‌دیواری مدرسه و نشریه مراسم. حتی همین سال‌های اخیر را هم به خاطر می‌آورم که شبی حداقل یک استوری را فراموش نمی‌کردم. امسال و این چندوفته اما مسیر سال‌های گذشته را کامل کرده‌ام و دیگر دستم به همین بندهای کم هم نمی‌رود. انگار نه انگار که وقتی می‌شوی مسئول تبلیغات قرار است اوج بروز تو باشد. این چند روز می‌نشستم در خیمه تکیه می‌دادم به یک داربست و زل می‌زدم به صفحه لپ‌تاپ و کاغذ سفید که شاید تک‌خطی نمایش‌نامه/یادداشت/داستان بنویسم؛ اما انگار نه انگار. گویی که دارم در پیاده‌روی بالای در دانشگاه با هندزفری در گوش راه می‌روم یا که مثلا سر کلاس چرت می‌زنم.

سر خودم فریاد می‌زدم که لعنتی یعنی هیچ فرقی ندارد برایت زیر خیمه باشی یا که در دانشگاه یا در اتوبوس اصفهان-تهران یا در اتاق خوابگاه؟ و ناخودآگاهم با سکوت سردی بی‌پاسخم می‌گذاشت و به من پاسخ می‌داد.

از وضع تبلیغات اگر بخواهم بگویم، مسئول سن مراسم نبود این دو روز را و رفته بود پی کارهای سربازی‌اش. گل آفتابگردان‌های کنار ورودی‌مان پلاسیده‌اند. شاخه‌های نخل بیش‌تر از فضاسازی اشغال فضا کرده‌اند. نور نقطه‌ای تئاتر همه‌جا را روشن کرده الا همان نقطه را. متن هیچ‌کدام از میان‌برنامه‌ها و تئاترها قطعی نشده‌اند. تیزر و کلیپ‌ها هم ساعت‌ها تا رندر گرفتن فاصله دارند و نمایشگاه یک راهروی خالی بیش نیست. دانه دانه ددلاین‌هایی که برای زیرواحدها تعریف کرده بودم میس شده‌اند و واقعا غوغا کرده‌ام با مدیریتم. تبلیغات امسال صفر صفر است.

با خودم فکر می‌کنم که پس سال‌های پیش چه می‌کردی که می‌توانستی؟ چه می‌شد که می‌رسید و زود هم می‌رسید مسئولیت‌هایت؟ چه می‌شد که می‌نوشتی؟ دوباره ناخودآگاهم قلم به دست می‌افتاد پی تیک زدن گزینه‌ها. صندلی شماره ۱۷ اتوبوس همسفر را در سفرهای هفتگی و گاها روزانه روزمره کردی. دفتر زیبا را برای برنامه‌ریزی‌ها مصرف کردی و فکر حین پیاده‌روی را برای ویس‌های مدیریتی. من این تابستان که برای کارهای دانشگاه و محرم میان اصفهان و تهران تردد کرده‌ام تقریبا همه جا بوده‌ام. بعضا حتی در یک روز دو جلسه در دو شهر مختلف داشته‌ام یا در یک شهر کم‌تر از چهار پنج ساعت فرصت نشستن داشته‌ام و بعدش دویده‌ام که به اتوبوس برسم. شاید حتی بعضی وقت‌ها دو جا حاضر بوده‌ام. یا حتی بیش‌تر همه جا. من همه جا حاضر بوده‌ام و حاضر نبوده‌ام.

با او دعوا می‌گیرم که یعنی حالا که آمدی در بالاترین جایی که به آن فکر می‌کردی در روزهای کودکی دیگر خود خیمه را هم بناست که خرج کنی برود و تمام؟ یعنی در این ۸ سال که هر سال به هر ضرب و زوری رفتی روی این سن، داشتی سال به سال چیزهای بیش‌تری را مصرف می‌کردی و دیگر امسال تمام؟ یعنی سال اول به بازیگری و بعد به مجری‌گری و بعد نوشتن و ساختن و حالا مدیریت و تمام؟ داشتی ساختار را بالا می‌رفتی فقط؟ حالا امسال اگر اتفاقی لباست آبی است سال بعد بناست از این هم بیش‌تری بروی جلو؟

این دعواها را که می‌کردم او همان سکوت عاقل‌اندرسفیه را تحویلم می‌داد. بزرگ‌ترها شال سیاه انداختند روی دوش‌هایمان. سالن تاریک شده. صف‌های سینه‌‌زنی هم تشکیل شدند. من اما این‌ها را مرور می‌کردم و با اتود هفت‌دهمی که زورش از همه خودکارهای قدیمی‌ام بیش‌تر است می‌نوشتم داخل دفتر تمام‌شده‌ای.

روضه‌خوان می‌خواند «شال عزات رو عشقه... پرچم سیاه‌ت رو عشقه...» به خودم می‌آیم و به این صفحات سیاه که در تاریکی معلوم نیستند خیره می‌شوم. ناخودآگاهم باز اتود به دست می‌شود و برای اولین بار در این سال تیک حضور را می‌زند. سرم را خم می‌کنم تا پارچه مشکی صورتم را لمس کند.

صفر تقریبا تمام شده.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید