Azzahraa Maktubat
Azzahraa Maktubat
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

خصوصی‌سازی روابط

«امروز با بچه‌های هم‌دوره‌ای ناهار می‌ریم بیرون تا باهم آشنا بشیم. تو هم بیا. قراره بالاخره چهارسال باهم زندگی کنیم. شوخی که نیست! روابط عمومی‌ات باید قوی باشه...» این را رفیقش زیر گوشش زمزمه کرد، وسط کلاس ریاضی1، درست وقتی داشت از حالتِ ذخیره‌انرژی به حالتِ چُرت با چشمان نیمه‌باز تغییر وضعیت می‌داد!

ناگهان وسوسه‌ای در دل و برقی در چشمانش دوید. «روابط عمومی‌ام خیلی هم قویه. حتما می‌آم!» هرکس نداند فکرمی‌کند بچه‌معروفِ مدرسه‌شان بوده و زبانزد فامیل! خودش حتما یادش هست سال آخری که محض رضای کنکور، همه درها را به روی خودش بسته‌ و زندگی را به کام خانواده تلخ کرده بود. اصلا اگر حدِ روابط عمومی‌اش را می‌گرفتی، به «صفر» میل می‌کرد. این امرِ خطیرِ روابطِ عمومی، اولین بار وقتی برایش مهم شد که به گروه مختلط دانشکده اضافه‌اش کردند. پیام که توی گروه می‌فرستاد صدبار بالا و پایینش می‌کرد که مبادا روابط اجتماعی‌اش خدشه برندارد!

ناهارِ کاری آغاز می‌شود! رنگ‌ورویش سرخ و سفید است اما خود را از تک‌وتا نمی‌اندازد. اقتضای روابط عمومی خوب این است که شوخ و خوش و بذله‌گو باشد! سعیش را کرده؛ از هر دری سخنی می‌گوید و در شوخی‌ها کم نمی‌آورد. کوشیده بهترینِ خودش باشد اما گویا دل و فکرش مشغول است. اگر مادرش بود، زود بو می‌برد. کم‌کم دارد روابط عمومی‌اش به سمت روابطی خصوصی تغییر مسیر می‌دهد...

چهارسالش می‌گذرد مثل برق و رعد. در این دوران، هم عمومی‌اش را چشیده، هم خصوصی‌اش را! از آن آرمان ِروابط عمومی ِبالا دیگر خبری نیست... به‌ویژه بعد از شکل‌گیری ِروابط ِخصوصی که مثل یک گراف، اعضای جمع را به راه‌های مختلف به‌هم مرتبط کرده بود! حالا نه روابط عمومی برایش مهم است نه خصوصی‌ها! برای خودش می‌چرخد و در فکر اپلای. ازدواج و تشکیل خانواده هم که حرفش را نزن. برود برای بعد از سی سال... شاید، احتمالا!

روابط عمومی بالا البته خوب است. چه کسی جرئت دارد خلافش بگوید؟ اما وقتی در جست و جویش، اسیرِ خیال ِخال ِیار شوی، یا دل و فکر ِدیگری را به بند خود کشی،... تو بگو چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی؟!

حیات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید