پیشدانشگاهی بودم، به رسم سالهای قبل از آن، برای مراسم به مسجد دانشگاه آمده بودیم. کنار ورودی مسجد، جایی که الان به سقاخانه معروف است، میزهای فروش کتاب و ... بود و خدام خانم، پشت میزها، مشغول خدمت به عزادارن بودند. اولین نمود خادمی، برای منی که از بیرون وارد ماجرا میشدم. روبروی میز ایستاده و کتابها را میدیدم، اما دلم پشت میز بود. از دلم گذشت: کاش سال بعد، من هم پشت آن میز، "خادم" باشم. غافل از اینکه در این دستگاه، روز و سالش دست تو نیست. از دلت که بگذرد، برنامهای که برایت ریختهاند، آنقدر دقیق و منظم است که سر ساعتی که باید وصل میشوی، اگر خودت را سپرده باشی. حتی جایش هم دست تو نیست، ورودی مسجد، جلوی همه، یا در کاری که احدی نداند کسی مشغول آن است. همین هم شد، سال بعد وارد دانشگاه شدم، اما الان، یادم نمیآید کی و کجا هیأتی شدم، اولین لیوانی که جابهجا کردم چه زمانی بود و اولبار در کدام مراسم خودم را خادم دانستم. حتی یادم نمیآید اولین کاری که به نیت خدمت انجام دادم چه بود، اما میدانم رفته رفته رنگ دغدغههایم تغییر کرد، همینطور رنگ روزهای دانشجوییام. هرچه گذشت، گویی بیشتر نمکگیر میشدم. هرجا که از دنیا و گرفتاریهای مضحکش خسته میشدم، که کربلا و مشهدی در دسترس نبود، به هیأت فرار میکردم. حالا بعد از چند سال خوب میدانم، صاحب و گرداننده این دستگاه، خودش نیروها را میچیند، دقیق و منظم. دوری راه و بیماری و کار و گرفتاری، بهانههای دنیاییست که مقابل چشمان ما باشد، وگرنه صاحبش هر شب، هر مراسم، هر کار، خوب میداند چه کسی را راه بدهد و چه کسی را نه. چه کسی را کجا بگذارد و چه بر سر چشمان جسم و دلش بیاورد. به اطمینان صاحبخانه که اسمش سردر هیأت است که وارد شوی، هر قدمش درس و امتحان توامان، تنبیه و تشویق همراه هم، روانه روح و جانت میشود. که میتوانی از آن نه تنها برای روزهای غم و غصهات، که برای ساعتهای شادی و فرح، غنیمت ببری. اگر اهلش باشی.