Azzahraa Maktubat
Azzahraa Maktubat
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

کاش که خادم باشم

پیش‌­دانشگاهی بودم، به رسم سال‌­های قبل از آن، برای مراسم به مسجد دانشگاه آمده بودیم. کنار ورودی مسجد، جایی که الان به سقاخانه معروف است، میزهای فروش کتاب و ... بود و خدام خانم، پشت میزها، مشغول خدمت به عزادارن بودند. اولین نمود خادمی، برای منی که از بیرون وارد ماجرا می­شدم. روبروی میز ایستاده و کتاب­ها را می­دیدم، اما دلم پشت میز بود. از دلم گذشت: کاش سال بعد، من هم پشت آن میز، "خادم" باشم. غافل از اینکه در این دستگاه، روز و سالش دست تو نیست. از دلت که بگذرد، برنامه­ای که برایت ریخته­اند، آنقدر دقیق و منظم است که سر ساعتی که باید وصل می­شوی، اگر خودت را سپرده باشی. حتی جایش هم دست تو نیست، ورودی مسجد، جلوی همه، یا در کاری که احدی نداند کسی مشغول آن است. همین هم شد، سال بعد وارد دانشگاه شدم، اما الان، یادم نمی­آید کی و کجا هیأتی شدم، اولین لیوانی که جابه­جا کردم چه زمانی بود و اول­بار در کدام مراسم خودم را خادم دانستم. حتی یادم نمی­آید اولین کاری که به نیت خدمت انجام دادم چه بود، اما می­دانم رفته رفته رنگ دغدغه­هایم تغییر کرد، همین­طور رنگ روزهای دانشجویی­ام. هرچه گذشت، گویی بیشتر نمک­گیر می­شدم. هرجا که از دنیا و گرفتاری­های مضحکش خسته می­شدم، که کربلا و مشهدی در دسترس نبود، به هیأت فرار می­کردم. حالا بعد از چند سال خوب می­دانم، صاحب و گرداننده این دستگاه، خودش نیروها را می­چیند، دقیق و منظم. دوری راه و بیماری و کار و گرفتاری، بهانه­های دنیایی­ست که مقابل چشمان ما باشد، وگرنه صاحبش هر شب، هر مراسم، هر کار، خوب می­داند چه کسی را راه بدهد و چه کسی را نه. چه کسی را کجا بگذارد و چه بر سر چشمان جسم و دلش بیاورد. به اطمینان صاحب­خانه که اسمش سردر هیأت است که وارد شوی، هر قدمش درس و امتحان توامان، تنبیه و تشویق همراه هم، روانه روح و جانت می­شود. که می­توانی از آن نه تنها برای روزهای غم و غصه­ات، که برای ساعت­های شادی و فرح، غنیمت ببری. اگر اهلش باشی.

حیاتستون به اختیارمن و هیات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید