قهوهام را از دستگاه میگیرم و به سمت آسانسور میروم. برد روبروی در ورودی را انگار عوض کردهاند. فعلا ساعت یادآوری میکند که کلاسم شروع شده و فرصت دیدنش را ندارم.
با اینکه آسانسورها کم نیستند، اما همیشه باید توی صف منتظرشان بمانی. راستش این شلوغی و تکاپوی همیشگی دانشکده را دوست دارم. به آدم احساس زندگی میدهد. انگار یادت میآورد که یالا! درس بخوان! خوب به درسها گوش بده و خوب به مسائل فکر کن. چهار صباح دیگر تو میشوی مهندس مملکت!
بیشتر بچهها مثل من طبقه دو پیاده میشوند و هرکس به سمت کلاسش میرود. استاد درس را شروع کرده و توضیح میدهد که شبیهسازی ارتعاش و دینامیک سیستم در ادمز چطور است. تا اساتید میروند سراغ اپلیکیشنهای مهندسی و کد زنی و اینجور کارها، ذوقزده میشوم. در دلم میگویم به به استاد که پروژه بدهد و مجبور شوم کار با فلان اپ را هم یاد بگیرم، رزومهام تکمیلتر میشود.
یک ویژگی خوب دانشکده اصلا همین است که معمولا اساتید کاربردی درس میدهند. از همان اول مجبور میشوی پروژه سالید و متلب و انسیس و غیره و ذالک بزنی و نسبت به آنچه روی کاغذ معادله مینویسی، حس داشته باشی. همه دانشگاهها اینطور نیستند. طرف معدلش «الف» (به دانشجویان دارندهی معدل بالای ۱۷ میگویند، انشاالله که شما هم جزء این نیک سرشتان باشید.) است از فلان دانشگاه، اما اسم متلب (متلب(MATLAB):
نرم افزاری برای انجام محاسبات عددی و یک زبان برنامه نویسی که در ترم های آینده با آن سر و کله خواهید زد!) بیاوری، وا میرود.
ای وای! آنقدر در خیالاتم بودم که نفهمیدم استاد چه گفت و درس چطوری تمام شد.
از راهپله به سمت همکف میروم. با همگروهیام در سایت قرار گذاشتهایم که روی پروژه کار کنیم. قرار است یک ساندویچ پنل (Sandwich panel) بسازیم و بعد بارگذاریهای مختلف را رویش تست کنیم. خرید ادواتش را آخر هفته پیش انجام دادهایم و حالا مانده اینکه چطور سر همبندی کنیم که بیشترین مقاومت را داشته باشد.
سایت طبق معمول شلوغ است. بیشتر اکیپی و رفاقتی مینشینند. اگر چند روز را توی سایت (سایت :
مخفف سایت کامپیوتر دانشکده، مکانی که بیشتر از فضایی برای درس خواندن، فضایی برای تازه کردن دیدار ها است.) بگذرانی، مطمئنا از تمام اخبار ریز و درشت در دانشکده مطلع میشوی. از آنچه در کلاسهای اساتید میگذرد. از پروژهها، برنامه دانشجویان برای اپلای و کار. از همه چیز، خلاصه در سایت میشود سر درآورد. هرچند بعضیها اینجا درس میخوانند، اما برای جمع و جور کردن تمرکز، کتابخانه گزینه بهتریست.
ساعت ۱۲ را نشان میدهد. میگویم کار را جمع کنیم و برویم سلف. از دانشکده که بیرون میآییم، دوستم میگوید که میرود کست. تنها شیب ملایم دانشکده تا سلف را طی میکنم. همیشه از خودم میپرسم که چرا مثل بقیه بچهها نرفتم توی آزمایشگاهها و شرکت اساتید کار کنم. غالب بچهها یا توی کستاند، یا در پروژه دکتر ابرینیا مشغولند و یا با دکتر صادقی کار یاد میگیرند. تقریبا در هر فیلدی علاقهمند باشم، اساتید هستند که استقبال کنند و توی آزمایشگاه یا کار و بارشان به آدم کار یاد بدهند.
همیشه نزدیک سلف که میرسم، پارکینگ سمت چپ سلف مرا یاد باشگاه تیراندازیِ زیر زمین میاندازد. یک باری با بچهها رفتهایم و هنوز مزهاش زیر زبانم است.
با عجله پلههای سلف را بالا میروم. از وقتی شروع کلاسهای عصر را گذاشتهاند یک و نیم، هر روز کلی معادله توی مغزم حل میکنم که چطور در آن بازه استراحت هم به ناهار برسم، هم کلاس TA(TA(Teaching Assistant) :
دستیار آموزشی، دانشجویانی که درسی را گذرانده اند و در تصحیح تمرینات، کوییز ها و برگزاری کلاس های حل تمرین با استاد درس همکاری میکنند.) را از دست ندهم (که البته گاهی هم تایم کوییز است) و هم نفسی تازه کنم و بعد کلاس بعدی شروع بشود. گاهی وقتها هم در همین بازه استراحت، از طرف انجمن علمی یا خود دانشکده در آمفیتاتر، برنامه برگزار میشود. معمولا سمینارها درباره مقالات یا تحقیقات تخصصی در گرایشهای مختلف است. بعضیهاشان خیلی تخصصیاند و نصف صحبتهایشان برای دانشجوی کارشناسی ثقیل است.
سینی سلف را روی بقیه سینیهای کثیف میگذارم و پلههای سلف را به سمت پایین طی میکنم. همان روبهرو سر و صدایی توجهم را جلب میکند. میزی با سفره خونی و خاکی، غذاهایی که روی زمین ریخته و ظروف شکسته. پاره آجرهای اطرافش که نامنظم روی هم چیده شدهاند. اسپیکر، صدای انفجار و گریه بچهها را پخش میکند. با پارچه نوشتی که بالای میز است، کاملا مشهود است که این صحنه را بچههای دانشگاه به یاد مظلومیت فلسطین، آن هم جلوی سلف شبیهسازی کردهاند. به آدم میگوید که جنگ واقعا همینقدر وسط زندگی ملت فلسطین است. وسط سفرههاشان!
معمولا حواس جمعی دانشجوها نسبت به چیزهایی غیر از درس، برایم خوشایند است. آری ما دانشجوها هم جزئی از جامعهایم. ما هم حواسمان به مشکلات و سیاست و اخبار هست. ما در آکواریوم زندگی نمیکنیم!
مسیر سلف تا دانشکده را اینبار با سرعت بیشتری طی میکنم تا زودتر به کلاس برسم و بتوانم ردیف جلو بنشینم. بعد از این کلاس، میخواهم کمی در دانشکده بمانم و تکالیفم را انجام بدهم. مطمئنم اگر همینجا انجامشان ندهم، تا برسم خانه از خستگی جان به جانآفرین تسلیم میکنم.
ساعت ۱۴ است. استاد با آرامش و طمانینه درس میدهد. پنجرهها باز است و نور و نسیم ملایمی کلاس را زنده میکند. تقریبا ویوی همه کلاسهای دانشکده فوقالعاده است. بعد از سه سال هیچکدامشان برایم تکراری نشده است.
بعد از کلاس، یک ربعی با بچهها جلوی ساختمان دانشکده صحبت میکنیم. اگر این دوستیها و گپ و گفتها نباشد گذران دوران دانشجویی سخت میشود. به سمت کتابخانه ساختمان قدیم میروم. این ساعت ساکت و خلوت است. طبق معمول صندلی کنار پنجره را انتخاب میکنم و وسایلم را روی میز میگذارم.
با خستگی دستی به چشمانم میکشم و ساعت را چک میکنم که ۱۹ را نشان میدهد. حرصم درمیآید که سه ساعت اینجا خشک شدهام و روی هم فقط ۳ سوال حل کردهام.
وسایلم را جمع میکنم و از دانشکده خارج میشوم. یک روز دیگرِ دانشجویی هم تمام میشود و طبق معمول با دل مشغولیِ درس و کلاس و کوییز فردا، به خانه بر میگردم.