زمستان آن سال، کردستان ،دیواندره (منطقه کرفتو به سمت چهل چشمه) گویی در چنگال سپیدی و سکوت گرفتار شده بود. کوههای چهل چشمە مخصوصا هەوازو سر به فلک کشیده و مبهوتکننده، آسمان را در آغوش گرفته و باد سرد از دل درهها زوزه میکشید. من و دوستم با جیپ گالانت قدیمی راهی روستا شدیم. آن ماشین، چون اسبی سرکش و وفادار، برفهای عمیق را کنار میزد و با غرشی آرام، مسیر را میگشود. بیرون سرمای استخوانسوز تا مغز استخوان نفوذ میکرد،گرمای بخاری و بوی بنزین، آرامشی مطبوع و دلنشین پدید میآورد.
در میانهی راه، چند تن از دوستان روستایی به ما پیوستند. تا رسیدن به دامنهی کوه، از نچیروانی و خرگوشهایی که سالها پیش شکار کرده بودند میگفتند. خنده و گفتوگوهایشان با تقتق لاستیکهای جیپ روی برف درآمیخته و راه را کوتاه تر می کرد.

به دامنهی کوه که رسیدیم، برف تا زانو بالا آمده بود و سکوت سنگینی فضا را فرا گرفته بود. نفسهایمان در هوا بخار میشد و هر حرکت ما با صدای خشخش برف همراه بود. همان زمان خرگوشی از لای بوتههای خشک بیرون پرید. دو نفر همزمان شلیک کردند؛ گلولهها به هدف نخورد، اما صدای مهیبشان در کوه پیچید و هنوز خاموش نشده بود که زمین لرزید. از بالای هەوازو تودهای عظیم و غولآسا از برف سرازیر شد. همه با تمام توان دویدیم؛ برف مانند موجی سفید و بیرحم پشت سرمان روان بود. هنگامی که بالاخره ایستادیم، دیدیم که جیپ زیر برف مدفون شده بود.چاره ای نبود پیاده به سمت روستا برگشتیم؛ خسته، گرسنه و در عین حال شاکر از زنده ماندن.
اواخر اسفند، هنگامی که برفها آب شد، دوباره به همان مکان بازگشتیم تا جیپ را بیابیم. ماشین نیمه از زیر یخ بیرون زده بود. در را که گشودیم، صحنهای شگفتانگیز دیدیم: همان خرگوش، با چند تولهی کوچک، درون جیپ لانه کرده بودند. ماشین، جانشان را حفظ کرده بود و حس کردم جیپ، نه تنها وسیلهی ما، بلکه پناهگاهی واقعی برای آنها شده بود.
ما آمده بودیم برای شکار، ولی در واقع، خداوند ما را شکار کرده بود. از آن روز به بعد دیگر هیچگاه شکار نکردم. هر بار که صدای موتور جیپ را میشنوم، دنده عقب تا سرمای کردستان و لحظهی دیدن آن صحنهی شگفتانگیز میروم .
#دنده_عقب_با_اتو_ابزار
شدیم