در جزیرهای دورافتاده، جایی که امواج خروشان اقیانوس به صخرههای سیاه و خشن برخورد میکردند، دکتر مورو، دانشمند تبعیدی، در آزمایشگاه مخفی خود مشغول کار بود. او که روزی در جامعه علمی به خاطر ایدههای انقلابیاش ستایش میشد، حالا به خاطر آزمایشهای غیراخلاقیاش بر روی حیوانات، به این جزیره متروک تبعید شده بود. اما تبعید نتوانست ذهن پویا و جاهطلب او را متوقف کند. دکتر مورو معتقد بود که میتواند مرزهای طبیعت را در هم بشکند و با ترکیب DNA انسان و حیوان، موجوداتی قویتر، باهوشتر و کاملتر خلق کند.
شبها، وقتی باد از میان درختان جنگل میوزید و سایهها بر روی دیوارهای آزمایشگاه میرقصیدند، دکتر مورو در میان لولههای آزمایش و دستگاههای عجیب و غریبش، به کار خود ادامه میداد. او DNA انسان را با ژنهای حیوانات مختلف ترکیب میکرد و موجوداتی عجیب و غریب خلق میکرد. موجوداتی که نیمهانسان و نیمهحیوان بودند. برخی از آنها چشمانی درخشان و پنجههایی تیز داشتند، در حالی که دیگران پوستی فلسدار و صدایی خراشیده. آنها در قفسهای آهنی بزرگ زندانی بودند، اما چشمانشان همیشه به دکتر مورو خیره میشد، گویی منتظر فرصتی برای انتقام بودند.
در ابتدا، دکتر مورو فکر میکرد که میتواند این موجودات را کنترل کند. او به آنها زبان آموخت و سعی کرد به آنها آموزش دهد که چگونه مانند انسانها فکر کنند. اما به تدریج، موجودات شروع به نشان دادن رفتارهای غیرقابل پیشبینی کردند. آنها دیگر مطیع نبودند. چشمانشان پر از خشم و وحشیگری بود و به تدریج شروع به شکار انسانها کردند. هر شب، صدای جیغهای وحشتناک از جنگل به گوش میرسید و صبح روز بعد، جسدهای مثلهشدهای پیدا میشد که نشان میداد هیبریدها دیگر از کنترل خارج شدهاند. بدنهای قربانیها به شکلی فجیع پارهپاره شده بود، گویی توسط موجوداتی که دیگر هیچ نشانی از انسانیت در آنها نبود، مورد حمله قرار گرفته بودند.
دکتر مورو که خودش نیز درگیر آزمایشهایش شده بود، به تدریج تغییر شکل داد. پوستش شروع به فلسدار شدن کرد و چشمانش به رنگ زرد مایل به قرمز درآمد. او دیگر آن دانشمند مغرور نبود، بلکه تبدیل به هیولایی نیمهانسان و نیمهحیوان شده بود. او سعی کرد خود را نجات دهد، اما دیگر دیر شده بود. موجوداتی که خلق کرده بود، او را به دام انداختند و در تاریکی جنگل رها کردند.
از آن روز به بعد، دکتر مورو در جزیره گم شد. گفته میشود که هنوز هم در تاریکی جنگلهای جزیره پرسه میزند، در حالی که صدای نفسهای سنگیناش در میان درختان پیچیده است. برخی میگویند که او هنوز هم در تلاش است تا موجوداتش را کنترل کند، در حالی که دیگران معتقدند که او خودش تبدیل به یکی از آنها شده است. جزیرهای که روزی مکان آزمایشهای بزرگ بود، حالا تبدیل به مکانی ترسناک و نفرینشده شده است، جایی که هیولاها در تاریکی کمین کردهاند و هر کسی که جرأت کند به آنجا قدم بگذارد، هرگز باز نخواهد گشت.