مستقیم از سر کار با لباس خاکی میرسم به کافه. وقتی با این تیپ و قیافه میای و دختری هم باهات نیست، توی تعارف هیچکس گیر نمیکنی. خرج کافهات با خرج املتای اول صبحت یکی در میاد.
از میز بغلیم صحبتهایی رو میشنوم که اصولا بچگیام توی شبکه 4 میشنیدم. البته مغز من عادت داره یک کلاغ رو چهل کلاغ کنه ولی تقریبا چنین چیزی شنیدم:
- البته از دیدگاه نئو رئالیستی شاید تنه به تنهی داستان های جیمز جویس بزنه که پیرنگ های پوپولیستی رو تو بستر فرهنگ و تاریخ جلوه میده. البته اینم باید بگم عزیزم (همزمان دست دختری که روبهروش نشسته رو میگیره) که معمولا اون مایه های ماتریالیستی که بعضی مواقع تو داستانای جوجو مویز جلوه داره بخاطر اِگزَجِرهی داستاناشه. این البته نباید باعث شه که فراموش کنیم این میزان آبستره بودن، مرتبط با اتفاقات جهان کلاسیک هم هست. همین داستان با همین پیرنگ شاید برداشت دیگه ای داشته باشه وقتی از دوران کلاسیک میره تو دوران پست مدرن.
یسری واژههای دیگه هم شنیدم که هنوز که هنوزه توی مغزم قفلش شکسته نشده. الان دیگه ساندویچم رسیده. در حالیکه دارم به میزان هوس توی صحبتای دوستمون که فقط با کافور تنظیم میشه گوش میدم، گاز بزرگی از ساندویچی میزنم که ریش ریش تر از پرزای فرشه. برای منی که از پشت کوه اومدم و رست بیف سفارش دادم، همین موقعیتی که این لحظه و ثانیه توش هستم خودش یه دستاورد بزرگ فلسفی محسوب میشه. حالا شما ببین کنارم از آبستره و پست مدرن و پوپولیسم و ماتریالیسم هم صحبت میشه. الان دیگه به نصفه ی ساندویچ رسیدم و تقریبا لا به لای دندونم پر شده از ریشریش رست بیفی که شبیه خرمن زلف یارِ دوست میز بغلیم هست. الان دیگه کار دوستمون به جاهای باریک کشیده. داره با بیشترین میزان لمس و تماس، تفاوت بین نظام سرمایهداری و کمونیستی رو میشکافه یا بهتر بگم میدره.
غذام که تموم میشه پا میشم وسایل رو جمع میکنم. به میزشون که میرسم به چگوارا یه لبخند میزنم و دهنم که باز میشه و ریشریشهای رستبیف که دیده میشه، تو نگاهش میبینم که کاملا تفاوت پرولتاریا و بورژوازی براش جا افتاده.
از کافه میزنم بیرون و حس میکنم چقدر روح "چه" رو خوشحال کردم. تا برسم سر خیابون و سیگار بخرم تمام ریش ریش های خورده بورژوازی رو از دهنم در میارم و جای اینکه بریزم دور، دوباره میجومش تا هوای طبقه پرولتاریا رو هم داشته باشم.