متن:
آنگاه که ب کوچه های آفتاب می نگریدم
یاد آن زمستانی بودم که از تنگنا ی سرما کنار آتش بخاری نفتی خانه مینشستم و گرمای پنهانی وجودم مرا وادار ب لذت بردن از آن سرما طاقت فرسا میکرد
چه دورانی بود
عجب که حاصل آن روزها چنین بهاری شد
حتی وقتی ب یاد این ایام بودم
سرنوشت درختان رنگین پاییز نیز بازهم در ذهنم تداعی می شد
بهاری که بخشی از زیبایی های آن آواز قناری بود
چ زمانی بود کودکی
روزگار پشت سر گذاشته ی نیمه ب خاطر مانده که شاید علاوه بر آن به چند برگ عکس قدیمی خلاصه شود
اما فقط همین
لحظاتی که حتی یک دقیقه از آن هم با کل این دنیا برابری نمیکند
ثانیه های تکرار نشدنی خوش گذرانی های نه چندان آن چنانی بلکه ساده و لذت بخش
اما فقط خوبی و خوش گذرانی فقط همین؟
درست است خوشی ها زود میگذرند اما مگر همیشگی هستند؟؟
هنگامی ک در آن دوران با سکه های پدربزرگ
خودرا سرگرم میکردم او درسی بزرگ را ب من آموخت و من نیز مشتاقانه و سرسختانه در شرف
دریافتن بودم
ایشان ب من یاد داد که سکه های در دستانم ۲ طرف دارد منظورش را سال ها بعد درک کردم
درست همان مفهومی که موجب میشود ورق برگردد یا بهترش اینکه همیشه همه چیز بر وفق مراد نیست یا ب عبارتی گردون فقط ب آنچه که ما می گردانیم نمیگردد بلکه شیوهی خودرا دارد سیره ای که ب این زندگی جریان و ب ویژه ب آن معنا می بخشد
گاه به لطافت و مهربانی تبسم مادر
گاه ب سرکشی یک اسب
خلاصه وار
گاهی در تاریکی شب قوطی کبریت حتی برای روشن ساختن یک فانوس نیز چوب ندارد
و آن لحظه است ک باید با هوش و ذکاوت تمام از آن زلمات رهایی یابی
گویی آن ماتم میتواند چاهی باشد در قلب کویر
ک ب قول معروف میتوان آنرا قوز بالا قوز نامید
آسمان را دوست دارم زیرا که پرباز کردن پرندگان عشق در آن بود و گویی زمینه پرواز کردن را برای آنان فراهم ساخت با ناپدید ساختن نرد بان عیب
ب موجب کنار زدن پرده ها ی غیب