درب ماشینش را که باز کردم همان عطر همیشگیش فضای ماشین را پر کرده بود ، برخلاف همیشه که میگفت تو بیا بشین پشت فرمان اینبار گفت کجا برویم.
نگاهش که کردم تمام حرفهای آماده و نا آماده ام تاکسی گرفتند و از ذهنم رفتند که رفتند.
گفتم هرجا که میدانی ، گفت این همه کیلومتر حتما آمده ای که حرف بزنی ، دنده ای عوض کرد و رفتیم.در مسیر دلم میخواست دستش را بگیرم ،ببوسمش (هوووووی چه خبرتان است انتظار که ندارید همه ی آنچه که در ذهنم گذشت را بگویم) و
از حرکت ایستادیم ، گفت بگو ، گفتم میخواهم بگویم تمام کیلومترهای آمده هم حرف داشتم برای گفتن اما
حرفم را قطع کرد و پرسید هنوز پیاده راه میروی ؟
بوق هیلمن زرد رنگی توجه ام را به خودش جلب کرد، روزها ازآن روز میگذشت و من روزها قدم میزدم یعنی پیاده روی میکردم ، شاید اگر تلویزیون در خانه داشتم به صفحه تاریکش خیره میشدم این یعنی خانه من تلویزیون ندارد .