.
در خبرها خواندم: زنان ایرانی بالاخره راهی استادیوم آزادی شدند؛ برای آنکه کودکان دهه نودیشان فریاد بزنند: «نبین کمه سنم، بأبی انت و أمی، همه رو فدات میکنم»؛ همزمان در کانادا بازی فوتبال دوستانه ایران لغو شد. از سه دختر تازه چشم به جهان گشوده یوزهای ایرانی، یک پسر باقی مانده؛ بینام و بیکس، مادرش هم او را نمیخواهد. در آبادان مردم خون میگریند و در کن، بوسه بر لب همسر، هزاران گشت ارشاد در شبکههای اجتماعی به راه انداخته که آقا ما ناسلامتی عزاداریم… اینها همه خبرهای این روزهاست. این خبرها را میخوانی مجموعه هشت داستان عزاداران بَیَل، جلوی چشمانت ورق میخورد. این که در روستایی به نام ایران، همگی در انتظار فرج یا فاجعهایم. تغییر برایمان مساوی انحطاط است و … همگی ناظریم.
«بیل، جغرافیایی است از بلاهت و نیاز و هراس. روستا یکی از مکانهای مورد علاقه ساعدی است. مکانی درخور مضامین هولآور. ساعدی در عزاداران بیل سرزمینی هرز را به نمایش میگذارد. روستایی سترون با آدمهایی به غایت ساده. ساده تا نزدیک بلاهت. آدمهایی حراف و ترسو، نشسته در انتظار فرج یا فاجعه. کوچکترین تغییری در جهان این آدمها هول و هراس بار میآورد. در بیل نه از جوانی و طراوت خبری هست و نه از تولد. بیل پوسیده است؛ متروک و در آستانه فساد و تجزیه. روستا زیر آوار مرگ و حادثه و غارت است و همینطور خانه است که درش گل گرفته میشود و صاحبش به سفر میرود که یا مرگ است و یا شهر. در این مکان تغییری قرار نیست رخ دهد، تغییر به معنی رشد و پیشرفت، چیزی که رخ میدهد بیشتر شبیه فساد است و فرو رفتن و انحطاط. در بیل هیچکسی به دنیا نمیآید. بوی تند مرگ و بوی اجساد مردهها در تمام فضای کتاب عزاداران بیل گسترده است. مرگ با بیصورتی و رویت ناپذیری خود بیلیها را همهجا با صدای زنگی دنبال میکند. بیل مرگگاه است و در آنجا از تولد خبری نیست و یا تولد محسوس نیست.بیل عقیم است. در این روستای کوچک هیچکس با مرگ در نمیافتد. همانطور که با کهنگی، قحطی، مرض و جنون. امید بیلیها به دعاست و اشک ریختن. این صفت بیلیهاست که فقط ناظر باشند.» (برگرفته از شناختنامه غلامحسین ساعدی)
نوشده:محمدجوادترابی