بانو طیبه انگزبانی، banooangazbani.ir
بانو طیبه انگزبانی، banooangazbani.ir
خواندن ۳۲ دقیقه·۲ سال پیش

خلاصه کتاب زندگی به روایت بودا

فصل اول

خدا عشق است.

خود را بباز تا خود را بیابی


نشانه های عاشق بودن چیست؟ سه تاست. اولی، اغنای محض. به هیچ چیز دیگری نیاز نیست. دوم، آینده وجود ندارد. همین لحظه عشق ابدیت دارد، نه لحظه بعد، نه آینده، نه فردا. عشق امری است که در زمان حال رخ می دهد. و سوم، وجودت از میان برمی خیزد، دیگر وجود نداری. اگر هنوز وجود داشته باشی معنی اش این است که هنوز وارد معبد عشق نشده ای.

اگر این سه چیز اتفاق بیفتد، اگر وجود تو از میان برخیزد، پس چه کسی مراقبه خواهد کرد؟ اگر آینده وجود ندارد، پس تمام روش ها و دریافت ها بی معنی خواهد شد. چون که همه روش ها و دریافت ها برای آینده است، برای نتیجه. و اگر در این لحظه شما به اغنا رسیده باشی، کاملاً اغنا شده، انگیزه ای برای هیچ کاری نداری.

وقتی من می گویم که اگر توانایی عاشق شدن داشته باشی به چیز دیگری احتیاج نیست منظورم این نیست که عشق کفایت می کند، بلکه منظورم این است که وقتی عمیقاً عاشق باشی عشق تبدیل به دری می شود، عیناً مثل هر مراقبه ای.

مراقبه چه می کند؟ این سه چیز، اغنایتان می کند، امکان می دهد تا در زمان حال به سر بریدف و نفس شما را مقهور می کند. بنابراین می توان گفت که عشق یک روش طبیعی است. اگر روش طبیعی مقدور نباشد باید به روش های مصنوعی و ابداعی متوسل شد.

عشق حقیقی یعنی توقف فکر. وقتی با هم هستید فکر را کنار نهید. در چنین حالتی است که به هم نزدیک خواهید بود. آن وقت دفعتاً یکی خواهید شد. آن وقت بدن های شما، شما را از هم جدا نمی کند. در اعماق بدن هایتان کسی مرزها را درهم می شکند. سکوت، شکننده این مرز است. این اولین چیز

تکریم و ستایش دومین چیز است. در حضور معشوق و محبوب احساس ستایش کنید. اگر نتوانی تقدس را در وجود محبوبت ببینی پس این تقدس را در هیچ کجا نخواهی دید. چگونه خدا را در یک درخت خواهی دید اگر هیچ رابطه ای بین تو و درخت وجود نداشته باشد؟ اگر بتوانی خدا را در معشوق حس کنی، دیر یا زود او را در همه جا حس خواهی کرد، زیرا همین که این باب برای اولین بار گشوده شود، همین که نظری به خدا در هر شخصی بیندازی، دیگر قادر نخواهی بود که این نظر را فارموش کنی. و به همین علت آن وقت همه چیز تبدلی به دری برای ورود می شود. به همین علت است که من می گویم عشق خود مراقبه است. بین عشق و مراقبه انتخاب نکن. همراه با مراقبه عاشقی کن. یا همراه با عشق مراقبه کن. بینشان تمایزی قائل نشو. عشق پدیده طبیعی است و می تواند به عنوان یک وسیله استفاده شود.

عشق بودایی:

فرق بین دوست داشتن و عشق ورزیدن؛

فرق بین عشق معمولی و عشق روحانی.

بین دوست داشتن و عشق ورزیدن فرق زیادی است. در دوست داشتن تعهدی وجود ندارد؛ عشق ورزیدن تعهد است. به همین علت است که مردم زیاد راجع به عشق حرف نمی زنند. در واقع، مردم به نحوی از عشق حرف می زنند که تعهدی مورد نیاز نباشد.

مردم به هم می گویند: به شما علاقه دارم. چرا نمی گویند عاشق شما هستم؟ برای اینکه عشق تعهد آور است؛ عشق درگیر شدن است، خطر کردن است؛ مسئولیت پذیرایی است. علاقه داشتن صرفاً بذر است. من امروز دوستتان دارم و فردا ممکن است دوستتان نداشته باشم – هیچ خطر کردنی با آن همراه نیست.

عشق یعنی قول دادن؛ ولی علاقه داشتن با هیچ نوع قول و قراری همراه نیست.

اکنون نگاهی به عشق معمولی و عشق روحانی بکنیم.

بین عشق و علاقه تفاوت است، اما بین عشق معمولی و عشق روحانی تفاوتی نیست. عشق اصلاً روحانی است؛ من شخصاً با عشق معمولی برخورد نداشته ام. چیز معمولی، علاقه و دوست داشتن است. عشق هرگز معمولی نیست. نمی تواند معمولی باشد عشق ماهیتاً غیر معمول است؛ متعلق به این دنیا نیست.

عشق انسان را کاملاً ارضا می کند، چرا که عشق همواره تجربه ای است در زمان حال، شما نمی توانید فردا عاشق کسی باشید. عشق کاری با دیروز و فرداها ندارد. عشق تنها یک زمان می شناسد؛ حال، و یک مکان: اینجا. به همین دلیل برای ذهن انسان بسیار مشکل است که عاشق باش زیرا ذهن همیشه یا با آینده سر و کار دارد و یا با گذشته. این دو تنها مرجعی هستند که فکر انسان به آن ها رجوع می کند. ذهن حرکتی نوسانی بین گذشته و آینده دارد و هرگز در بین راه توقف نمی کند. عشق هرگز دلتنگی برای گذشته و دلواپسی برای آینده ندارد به همین دلیل هم عشق بسیار ارضا کننده است.

از دلایل دیگری که باعث نارضایتی فکر می شود زیاده خواهی است. زیرا ذهن آدمی هیچ گاه به آنچه که دارد راضی نیست. ولی عشق برای هر چیزی که اتفاق می افتد سپاسگزار و ممنون است. عشق همیشه احساس می کند بیش از آن چیزی که مستحق آن باشد یا ارزشش را دارد، از هستی می گیرد و همه آنچه که دریافت می کند را به صورت هدیه هایی که هستی به صورت باران رحمت به رویش می ریزد مشاهده می کند.

از قلبی که راضی و قانع باشد، سپاسگزاری برمی خیزد. این سپاس داشتن مرکز ثقل مذهب واقعی است. داشتن این سپاس کافی است که انسان خوشحال باشد.

یک نکته مهم باید درک شود، عشق همیشه با خودش تنهایی همراه دارد. و تنهایی همیشه عشق به همراه می آورد. این دو از هم جدا نیستند. مردم از این موضوع تصور برعکس دارند. مردم فکر می کنند وقتی شما عاشقید، چگونه می توانید تنها باشید. مردم تفاوت بین دو کلمه را تشخیص نمی دهند: تنهایی و تنها بودن. و این سبب اغتشاش شده است. وقتی عاشقید نمی توانید تنهایی را حس کنید. وقعی عاشقید مقید به تنها بودن هستید. تنهایی یک حالت منفی است. تنهایی یعنی سرگشته دیگری بودن، تنهایی یعنی در تاریکی و ملامت و نومیدی سر کردن. تنهایی یعنی در هراس هستید.

تنها بودن کاملاً متفاوت است. تنها بودن گل است: نیلوفری است که در قلب شما شکوفا می شود. تنها بودن مثبت است. تنها بودن سلامتی است. نشاط با خود بودن است. نشاط داشتن فضای متعلق به خود است. آری، وقتی عاشقید احساس تنها بودن می کنید و تنها بودن زیباست. تنها بودن متبرک است. اما فقط عاشقان می توانند آن را درک کنند. چون فقط عشق به شما شجاعت تنها بودن را می دهد. تنها عشقث اشست که زمینه تنها بودن را فراهم می کند. می توانید تنها باشید؛ عشق چنان یکپارچه و یگانه تان می کند که قادرید تنها و ساکن باشید. عشق تبدیل به تناقض می شود: عشق و تنهایی دو قطب یک انرژی هستند.

عشق دو کار انجام می دهد: اول نفس را از شما دور می کند، دیگر به شما مرکزیت می بخشد. عشق کیمیای بزرگ است.

عاشق به سادگی عش است. عمل نیست بلکه ذات شخص است. اینطور نیست که صبح عاشق باشید و بعد از ظهر فارغ. شما عشقید، و این وضع شماست. شما به منزل رسیده اید. تبدیل شده اید به عشق. انشقاق و افتراقی نیست. همه دوگانگی ها ناپدید شده اند.




فصل 2
یا جای نفس است یا جای معنویت.
وقتی که ذکری را ادا می کنید، تمام انرژی هایی که صرف افکارتان می شود به سمت ذکر جریان پیدا می کند. فقط ذکر در ذهنتان باقی می ماند؛ باقی راه های تفکر بسته می شود، روزنه های دیگری که انرژی مغزی شما را هد می دهند مسدود می شوند: دیگر راهی برای فوران باقی نمانده است.
وقتی که به طور مداوم ذکری را تکرار می کنیدۀ، پدیده های بسیاری در ارتباط با انرژی و قدرت در زندگی شما رخ می دهد، و این رخداد رضایت عمیقی را برای نفس شما فراهم می کند. هر آ«چه شما پیش بینی کنید به حقیقت می پیوندد، هر آنچه که بشما به زبان آورید عیناً به همان صورتی که گفتید اتفاق می افتد.
شعف:
شعف نهایی ترین مرحله آگاهی است. شعف، شادی نیست. شعف یعنی برگذشتن از دوگانگی شادی و ناشادی. رفتن به فراسوی هر دو، دور افکندن هر دو، رها شدن از هر دو.
آرزوی شاد بودن منجر به ناشادی می شود، چاره ناپذیر است.
تنفس:
تنفس از چیزهایی است که باید به آن توجه شود، به خاطر اینکه از مهمترین چیزهاست. اگر شما کامل تنفس نکنید، کامل هم نمی توانید زندگی کنید.
به محض اینکه تنفس کامل شد، همه چیز رو به راه می شود. تنفس زندگی است. اما مردم از آن غفلت می ورزند. درباره اش نگران نیستند، توجه به آن ندارند. هر تغییری که در شما رخ می دهد از طریق تغییر در نحوه تنفس رخ می دهد.




فصل 3 : راهی جز به درون نیست.

در فردیت تان با خدا یکی هستند. در چنین حالتی است که دارای زیبایی بودا، کریشنا، مسیح خواهید بود و همان شأن را خواهید داشت. اما برای رسیدن به چنین مقامی باید لایه های زشت را مثل لایه های پیاز باز کرد. البته وقتی پیاز پوست می کنید اشک به چشمانتان می آید، دردناک است. صورتک ها یا نقاب های شما هم چون زمان زیادی با شما بوده اند جزو صورت شما شده اند. کندن صورتک ها مثل کندن لباس نیست. مثل پوست کندن است، درد دارد. برای همین است که فقط آدم های شجاع علاقه مند به این تغییر و دگرگونی هستند.
از ریشه بزن:
با نشانه ها و عارضه ها مبارزه نکنید، یکراست بروید سراغ ریشه موضوع و این ریشه فقط یکی است؛ نفس. اگر بیاموزید که بدون نفس سر کنید، جوری که انگار وجود ندارید و هیچ باشید هیچ چیز محض، آنگاه غایت به دست می آید. هدفی بالاتر از این نیست. و این کار به سادگی عملی است چون که نفس پدیده ای کاذب است. برای همین می توان دورش انداخت. نفس چیز واقعی نیست. مقوله ای تخیلی و واهی است. سایه ای بیش نیست. اگر باورش کنی، واقعیت دارد. اگر عمیقاً به آن توجه کنی، وجود خارجی ندارد.
مراقبه به سادگی یعنی نظر کردن عمیق به درون برای یافتن نفس؛ جستجو برای سر کشیدن به تمام گوشه کنارهای وجود برای پیدا کردنش. او را جایی پیدا نخواهید کرد. دمی که نتوانید پیدایش کنید باید تمام شده تلقی شود و این تولد دوباره ای است برای شما.
مراقبه به شما دو چیز می آموزد: مراقبه ای که به جهان درونی شما مربوط می شود و عشقی که به هستی مربوط می شود. مراقبه باید مرکز شما بشود، آگاهی، تأمل در سکوت؛ و عشق باید دایره پیرامون شما بشود، گرمای کاملاً بی علت و سبب زیرا که گرما خود به خود زیباست.
در مرکز، نقطه مبدأ، در حال مراقبه باشید، در دایره پیرامون عاشق باشید، و خواهید دید که هستی دگرگون می شود. هستی همان هستی است. در واقع شمائید که عوض شده اید، اما فوراً، همین که عوض شدید، کل هستی با شما عوض می شود.
در مراقبه آگاهانه حرکت می کنید. در نتیجه از خط سیر مطلع می شوید: چگونه از جهان مفید بیرونی به جهان بی فایده درونی حرکت کنید. و وقتی راهش را آموختید، هر لحظه می توانید به جهان درونی وارد شوید.
سیر سالک به دو راه می تواند انجام پذیرد: یکی از راه قدرت، دیگری از راه آرامش. سیر به سمت قدرت، سیر به سمت حقیقت نیست، بلکه سیری است به ارضای نفس- خواه قدرت از پول، یا اعتبار یا ذکر ناشی شود. آرزو برای قدرت به معنی آن است که آروز برای حقیقت نیست.
به همین دلیل جست و جو قدرت وجودی یک سالک حقیقی نیست. هر چند سالک به آن سمت در حرکت است. چون که هرچه ما در این جهان جست و جو کنیم در آن جهان نیز به جست و جویش می پردازیم. در واقع، هدف ما به چنگ آوردن چیزهایی است در آن جهان که در این جهان قادر به تحصیل آن نیستیم.
راهی به رهایی:
خلوص و صفا وقتی پیش می آید که در آگاهی بدون انتخاب به سر برید: وقتی که نه خوب و نه بد مسأله شماست؛ وقتی که اصلاً فرق قائل نمی شوید؛ وقتی که تقسیم کنار گذاشته شده ، وقتی که جز یکی نمی بینید. حتی در تاریکی هم نور می بینید، وقتی در مرگ هم زندگی جاودان می بینید.
ما باید تمام دوگانگی ها را تبدیل کنیم: اخلاقی – غیر اخلاقی، بد – خوب. مرگ – زندگی. تابستان- زمستان. همه چیز باید متحول شود تا شخص بتواند یکی ببیند.
امکان پذیر است آنچه مورد نیاز است سعی و کوشش مختصر برای بیداری است، سعی و کوشش مختصر برای آگاهی و بی انتخاب بودن است. صرفاً در درون بنشینید، ناظر ذهن باشید، و چیزی را انتخاب نکنید. رفت و آمدها ادامه دارد، شما در گوشه ای بی دخالت و خونسرد نشسته اید. کم کمک خلوص و صفا بر شما نازل می شود. این خلوص همان آزادی است.
یک حبه طلا:
هر اشتباهی فرصتی است برای آموختن. فقط همان اشتباه را مکرراً تکرار نکنید- این کار حماقت است. اما تا می توانید اشتباه تازه مرتکب شوید- نگران نباشید- چرا که این تنها راهی است که طبیعت برای آموختن در اختیار شما گذاشته.
مراقبه و تمرکز:
مراقبه یعنی سکوت کامل. یعنی فقدان ذهن طوری که ذهن شما مزاحمتی فراهم نمی کند. عشق به وسیله ذهن یافتنی نیست. چون فاقد انگیزه است. عشق چیزی برای به دست آوردن ندارد، سودی برایش متصور نیست، وسیله ای برای هدف نیست، بلکه هدف عشق خود عشق است.
ذهن آرام همیشه به آرامی قادر به تمرکز است. اما ذهن متمرکز همیشه اسیر وسوسه می شود، پیله می کند. آرام بودن و از تنش درآمدن برایش متصور نیست. متشنج باقی می ماند.
اگر مراقبه کنی، ابتدا تمرکز رخت بر می بندد و کمی احساس گمگشتگی می کنی. اما اگر ادامه بدهی، کم کم به حالت سبکی غیر متمرکز دست خواهی یافت. این نتیجه مراقبه است.
وقتی مراقبه حاصل شد، تمرکز در دست شما مثل اسباب بازی کودکانه است- هر وقت به آن احتیاج پیدا کنی میتوانی تمرکز کنی؛ آسان و بدون دردسر.




نوری باشید پیش پای وجودتان:

بله ، بله از ته دل:
پذیرا بودن، مثبت بو.دنن، تأیید بودن و بله گفتن به هستی بزرگترین خصیصه مذهبی بودن است. در حقیقت فقط این خصیصه است که شخص را مذهبی می سازد. کنار گذاشتن کلمه نه، به منزله کنار گذاشتن ذهن است. ذهن کاملاً به خاطر گفتن نه است که وجود دارد. تمام موجودیت ذهن بر اساس قبول نکردن و یا رد کردن پایه ریزی شده است. همیشه به نیمه تاریک چیزها نگاه می کند و قادر به دیدن نیمه روشن نیست.
خارهای گل سرخ فقط برای محافظت گل سرخ وجود دارد و شب تایریک چیزی نیست به جر زهندانی برای صبح روشن که از آن زاده شود. این نگرش طرز تفکر کسی است که می گوید: بله... بله .... به هر چیزی که وجود دارد.
تمام زاویه دید عوض می شود. شما را از ذهن به قلب حرکت می دهد. ذهن مترادف است با نه و قلب مترادف با بله، یک بله کامل. قلب تأیید کننده است، احترام گذارنده است، عشق می ورزد، اعتماد دارد؛ این ها ابعاد کلمه بله هستند.
لحظه ای که بله می گویید، وجودتان باز می شود، همان آب و هوای کلمه بله باعث باز شدن گل درونی تان می شود. بله، بهاری است برای گل روح شما.
مشرف شدن در راه سلوک باید همراه با یک بله گفتن باشد. یک بله مقدس به هستی و هر چیزی که هستی به ارمغان می آورد. حتی چیزهایی که شما در وهله اول دوست ندارید. چون چیزی که شما دوست دارید ممکن است چیز درستی نباشد و چیزی که دوست ندارید ممکن است چیز درستی باشد.
مذهب می تواند در یک جمله خلاصه شود: هستی هیچ وقت اشتباه نیست. بنابراین فقط تسلیم شدن می ماند، فقط رهایی، مشرف شدن به راه عرفان و سلوک است.
یادتان باشد. اگر احساس خرسندی داشته باشی، متحول خواهی شد. شروع می کنی به تغییر و تبدیل وجود از فلز کم بها به طلا. این همان چیزی است که ماهیت کیمیا را تشکیل می دهد، و این همان چیزی است که ماهیت سلوک را تشکیل می دهد. سلوک کیمیای ناب است. کیمیای نو، دانش تحول و تبدیل نازل به متعالی و پل آن هم سپاسگزاری و خرسندی است.
خرسند باش! در جست و جوی اسبابی برای خرسندی باش، و بی نهایت سبب برای خرسند بودن خواهی یافت.
انسان و معیار دوگانه اش:
وقتی که عصبانی می شوید همیشه به عصبانیت خودتان حق می دهید. ولی وقتی کس دیگری عصبانی می شود همیشه از طرف انتقاد می کنید. غیظ و غضب شما طبیعی است، اما غیظ و غضب دیگران یک انحراف تلقی می شود. هر کاری که خودت می کنی خوب است یا حتی اگر خوب نبوده ولی لازم بوده. همیشه دلایل و توجیهاتی برای اعمال خودتان می تراشید.
همین کار به وسیله دیگران هم انجام می شود. اما همین دلایل و توجیهات مشابه را به آن نسبت نمی دهید. اما وقتی دیگران نسبت به شما عصبانی می شوند، چنان توجیهاتی کاربرد ندارد. آن ها دیوانه و پلید تلقی می شوند.
ما دارای معیارهای دوگانه ایم. معیاری برای خودمان و معیاری دیگر برای بقیه. این معیار دوگانه منجر به زجر و بدبختی بزرگی می شود. این نوع ذهنیت عادلانه نیست و تا موقعی که ذهنیتتان عادلانه نشود, نشانه ای از حقیقت نخواهید داشت.
صحیح می گوید: با دیگران کاری نکن که نمی خواهی با خودت بشود. حضرت علی (ع) می فرماید: آن چیزی که برای خودت نمی پسندی برای دیگران هم مپسند. این گفته ها همان معیار مشابه را در خود دارد. این شیوه بر اساس تفکر معیار یگانه استوار است: آمال و خواست ها همسان دیگران در من هم وجود دارد.
سوزوکی یک استاد ذن بود، گفت: تنها چیزی که هیچ وقت فراموش نخواهم کرد این است که هرگز پیش نیامده آدمی ببینم که به اندازه او معمولی باشد. آموزگارم واقعاً معمولی است و این غیر معمولی ترین چیز است. زیرا هر ذهن معمولی خیال می کند استثنایی است.
ولی هیچ کس غیر معمولی نیست و اگر این را بدانی ، تو هم تبدیل به آدم غیر معمولی می شوی. همه آدم ها به هم شبیهند. همان آرزوها و خواست ها که اطراف شما تنیده شده در اطراف دیگران هم تنیده شده است.
آدم ها یکسانند. اگر تو برای خودت اقامه دلیل می کنی، پس برای دیگران هم همین را منظور کن. اگر از دیگران انتقاد می کنی، چنان انتقادی را برای خودت هم منظور بدار. دو معیار به کار نبر.
نگاهی بیندازیم به ریزه کاری های این موضوع : هر آنچه خطاست مال دیگران است، هر آنچه درست است مال شماست.
بنابر این چطور می خواهی متحلو شوی؟ همین حالا هم متحولی. به خیال تو، خودت خوبی و بقیه بدند. دنیا محتاج تحول است، نه شما. برای همین است که همواره رهبران و در پی آن نهضت هایی وجود دارند. می روند بر بام دنیا و ندای تغییر جهان را سر می دهند تا انقلاب پدید می آورند. به کرات انقلاب کرده ایم اما چیزی عوض نشده است.
دیگران را متهم نکن. منظورم این نیست که خودت را متهم کنی. نه. فقط دیگران را متهم نکن. و اگر دگران را متهم نمی کنی معنی اش این است که نسبت به آن ها عاطفه ای عمیق دارد. زیرا تو زیر با مشکلات مشابهی دست به گریبان بوده ای. کسیک که مرتکب جنابت شده یک لحظه قبل قاتل به شمار نمی آمده، اما بذر جنابت در او بودن. و بذر آن در شما نیز هست. یک لظه دیگر کسی چه می داند، شاید تو هم نیز اقدام به قتل کنی. بنابراین محکومش نکن. به جای آن قبولش کن. آن وقت نسبت به او احساس عاطفی عمیق خواهی داشت چون هر کاری که او کرده انسان قادر به انجامش می باشد و تو هم.
هذنی که محکوم نمی کند دارای عاطفه است، ذهنی که محکوم نمی کند عمیقاً پذیراست. می داند که این خصلت بشری استو خصلت من هم هست. در یان صروت کل جهان انعکاسی می شود از وجود خود شما. تبدیل به آینه می شود. هر چهره ای آینه شما می شود. در هر چهره ای سیمای خودتان را باز می یابید.
آمال و آرزو همچنان که در من وجود دارد در دیگران هم موجود است. پس با پذیرفتن ، بگذار آن ها عوض شوند. پذیرش قبول نکردن و امتناع کردن هر گز تحولی را به بار نمی آورد. به این شکل خیلی ساده سرکوبش می کنیم. و هر چه را که سرکوب کنیم قدرتمندتر می شود. سر از ریشه در می آورد. در عمیقترین نقطه ناخودآگاه شما و از آنجا شروع به فعالیت می کند. و در آن ظلمت ناخودآگاه قویتر می شود.
آگاهی که حریصی، آگاهی که خشمگینی، این ها را به عنوان امور ططیبعی بدون محکوم کردنشان قبول می کنی. وقتی که سرکوب نکنی، به سطح ذهن می آیند و از سطح ذهن خیلی راحت می شود دورشان ریخت. وقتی در اعماق وجود هستند نمی توان دورشان ریخت. وقتی در سطح باشند از وجود آن ها مطلع هستی. راحت می توانی درمان کنی.
همه چیز را به سطح بیاور. انسانیت و حیوانیت را قبول کن. هر آنچه در وجودت هست را بدون محکوم کردنش قبول کن. وجود دارد، پس به آن آگاه باش. حرص وجود دارد. سعی نکن به بی میلی تبدیلش کنی، عملی نیست. و اگر سعی کنی تبدیل به بی میلی شا کنی خیلی راحت سرکوبش کرده ای. عدم تمایل شما به نوعی دگیر از حرص بدل می شود. حرص می خوری برای اینکه بی میل باشی.
پس پذیرفتن یعنی تحول، چرا که از طریق پذیرفتن، آگاهی در ما امکان پذیر می شود.
نشان دادن راه:
بسیار کار آسانی است که خودمان را در نظر مردم بالا ببریم، اما بسیار سخت است که خودمان را به سمت خدا بالا بکشیم. کسی که سعی در بالا بردن خود در چشم مردم کند مسلماً از چشم خداوند می افتد. و این به خاطر آن است که درونش دقیقاً با آنچه که بیرونش نشان می دهد فرق دارد.
در تحلیل نهایی تصوری که انسان از خودش در نظر دیگران ایجاد می کند بی ارزش است. مع الوصف، آنچه ارزش بی اندازه دارد، بازتاب خویشتن اوست که نزد درون موشکافش فاش می شود. و همین تصویر در آینه خدا نیز منعکس شد است . هر چند با وضوح و روشنی بیشتر. همان برداشتی که انسان از خودش دارد به همان صورت نیز در نزد خدا ظاهر می شود.
هنر تعادل:
هر قدر تعادل و توازن بیشتر باشد، امکان بیشتری برای شادمانی وجود دارد. هر قدر عدم تعادل بیشتر باشد ، باره ناخشنودی و تیره بختی هموارتر است. اگر عمیقاً نگاه کنیم عدم تعادل همان ناخشنودی است و بر عکس تعادل یعنی خشنودی. تعادل بزرگترین هنرهاست.
راه خرد:
وقتی قلب با عشق و با اعتماد شکفته می شود- وقتی قلب به کل هستی تسلیم می گردد- آن وقت نوعی تازه از بصیرت ، از وضوح و درک عمیق فوق العاده ای ماهیت زندگی، از ماهیت خودتان و از اینکه چرا این هستی در وحله اول وجود دارد در شما سر بلند می کند. همه اسرار گشوده می شود. اما از طریق عشق و نه از طریق عقل، از طریق د لنه از طریق مغز. خدا تماس مستقیم با قلب دارد، هیچ تماسی با مغز ندارد. بنابراین ، اگر کسی می خواهد به خدا نزدیک شود، راهش از مسیر قلب می گذرد.
به محض اینکه خرد را از طریق قلب شناختید آن وقت از ذهن به صورت یک خادم خوب می توانید استفاده کنید، آن وقت حتی دانش ذخیره شده در ذهن را می توانید در خدمت خرد به کار گیرید، ولی نه قبل از آنکه شناخت از طریق قلب برای شما رخ داده باشد.
انرژی های خودتان را به سمت قلب هدایت کنید، با محبت تر باشید و شگفتی غیر مترقبه ای برای شما رخ خواهد داد. همچنان که عشق در شما رشد می کند، همچنان که گلبرگ های عشق باز می شود و قلب شما تبدیل به یک گل شکفته نیلوفر می گردد، چیز زیبایی در شما حادث می شود- این همان خرد است. و خرد با خود آزادی به ارمغان می آورد.
تعالیم برتر:
ذهن انسان بسیار ذیرکت و حیله اگر است. سعی نکنید مسئولیت های را به گردن دیگران بیندازدی. می گویید: طبیعت باعث مشکلات راه است. این خود شما هستید که مشکل درست کرده اید. به طبیعت ربطی ندارد. عمل طبیعت همیشه ساده و آسان است. طبیعت یعنی طبیعی، یعنی سهولت. در طبیعت هیچ چیزی مشکل نیست. فقط آدمی آن ها را پیچدیده می کند، از آن ها مشکل و ناهمواری درست می کند.
هدف یک مقوله بشری است: شما هدفدار هستید. اما هستی نمی تواند هدفدار باشد . هدفدار بودنش بی معنی است. هستی مواج است- با نیروهای ذاتی اش در جوشش و جریان است. هستی ضایفت است ، نه هدف. جشنی دائمی است. هستی به عناوین مختلف زا خود لذت می برد. هستی یعنی رهایی محض. مسئولیت ها را به گردن چیزهایی دیگر نظیر طبیعت ، خدا ، سرنوشت و تقدیر نیندازید.
مشکلات:
وقتی شما ناآگاه هستید مشکلات را خلق می کنید. ناآگاهی زبان خود را دارد- این زبان مشکلات است. مثل این می ماند که دارید در تاریکی دست و پا می زنید . چیزی می افتد و شما پایتان گیر می کند به چیز دیگر. این ها به علت تاریکی است.
در تاریکی ، نحوه زندگی شما مسبب مشکلات است. تاریکی یا ناآگاهی فقط با زبان مشکلات آشنایی دارد. با خود راه حلی ندارد. حتی اگر راه حلی هم به شما داده شود، ناخودآگاهتان از این راه حل مشکل تازه ای می سازد.
ذهن بسیار زیرک و زبل است. به نحو زیرکانه ای می تواند جر و بحث کند. حتی قادر است استدلال ها و منطق مناسب سر هم کند؛ می تواند این احساس را در شما پدید آورد که حقیقت را دریافته اید.
هنر زندگی کردن:
اولین قدم برای هنر زیستن، کشیدن خط فاصل بین غفلت و معصومیت است. معصومیت باید حمایت شود؛ باید محافظت شود، زیرا بچه با خودش بزرگترین گنج را به همراه آورده – چیزی که عرفاً با رنج و مرارت فراوان سعی می کنند به آن برسند.
شما زندانی و زندانبان خودتانید:
همه چیز اختیاری است. برای ما درک این مقوله مشکل است، زیرا در این صورت کل رنج های ما نیز جزو اختیارات ما می شود: مسأله این است اگر شخص دیگری مسئول قرار بگیرد من می توانم آرامش داشته باشم. آن وقت به خاطر اعمالم زجز نمی کشم.
همه در پی لذت بدن می روند و نهایتاً همه گرفتار رنج می شوند، زیرا لذت ظاری فریبنده دارد، پرده ای است کاذب. هر چه به لذت نزدیکتر می شوید لذت ازدست شما به نقطه ای دورتر می گریزد. همیشه و همه وقت همین اتفاق می افتد ، ولی هنوز ما پی نبرده ایم که لذت همانا چهره کاذب درد و رنج و تشویش است. هیچ کس رنج را مستقیماً اختیار نمی کند. همه غیر مستقیم انتخابش می کنند. اما این انتخاب ناآگاهانه صورت می گیرد. کسی که لذت را انتخاب می کند رنج را انتخاب کرده . همه لذات منتهی به رنج می شوند، همه لذات باعث اغتشاش ذهن می شوند. رنج بخش اجتناب ناپذیر لذت است؛ نتیجه محتوم آن.
آنچه شما را در زندان نگه می دارد عادت شماست. بارها و بارها این انتخاب شما بوده ، طوری که تبدیل به امری روزمره شده ، یک عادت ، در زندان سر کردن راحت تر از بیرون آمدن از آن است.
قدر دشمنت را بدان:
همچنان که انسان شروع به آرام شدن می کند، تمام عواطف خصمانه رخت می بندند . این خصومت به شخصی خاص جههت گیری نشده، این حس از دورن شروع به کاسته شدن می کند. آدم خشنود فقط قادر به ابراز عواطف دوسته است و بس.
آدم غافل ، هر که می خواهد باشد. رفتارش با بدنش به نحوی است که آن بدن به او تعلق ندارد و برخوردش با آن خصومت بار است. فرقی ندراد چقدر بدنتان را تزیین می کنید، از درون خصم آن هستید. شاید خودتان متوجه قضیه نشده باشید , اما دشمن بدنتان هستید. این خصومت به دو طیق ابراز می شود یک راه نشان دادنش این است که بدن را به عنوان وسیله افراط کاری بگیریم، چون در چنین حالتی شما بدن را تخریب می کنید و امکان بروز هر نوع مرض را در ان به وجود می آورید. پس یکی از راه های ابراز خصومت با بدن ، افراط کاری است که سبب فساد می شود.
راه دیگر راه کناره گیری است. شخص بدنش را با افراط کاری تخریب نمی کند بلکه با زجر و شکنجه به این مقصود دست می یابد.
کسی که تو را نکوهش می کنمد، کلبه یا برای مهیا کن تا در جوارد تو زندگی کند. چون نکوهش او مددکار تو خواهد بود.
از مرده دست بشویید:
دانستن چیست؟ روند دانست چگونه است؟ با دانش ، شما گذشته را انبار می کنید. با دانستن گذشته را پخش و پراکنده می کنید. آموخته ها و دانسته ها باید دور ریخته شود تا از این طریق در برابر تازه ها باز و پذیرا باشید. گذشته را گذشته تلقی کن. مرده بگیرش. در این صورت است که در برابر حال زنده خواهی وبد.
در دانستن، گذشته به طور مداوم باید گنار گذاشته شود. این یک کناره گیری بنیادی است. از گذشته ببر تا در حال زنده باشی. هر دو را نمی توانید با هم داشته باشید. اگر گذشته را زنده بداری آن وقت در حال مرده خواهی بود و بالعکس. هر لحظه دست به کار غبار روبی گذشته باش. نگذار روی هم انباشته شود.
سعی نکنید پوسته های مردم را انبار کنید. تبدیل به محبس شما می شوند. مزاحم شما می شوند. بار شما را سنگین می کنند و حرکت را از شما می گیرند.
انسان غافل است از واقعیت.
و شناختن واقعیت دشوار است.
چون برای شناختن واقعیت، قبل از همه باید واقعی بود.
تنها همسان قادر به درک همسان است؛ علف خود به خود می روید.
حقیقت داشتی نیست، حقیقت شدنی است:
دانش، یار و یاور مؤثری نیست. فقط وجود ماست که می تواند وسیله نقلیه ای قرار گیرد برای رفتن به آن سوی ساحل. می توانید به فکر کردن ادامه بدهید، می توانید اطلاعات جمع آوری کنید، اما همه این ها قایق کاغذی بیش نیستند، قادر نیستند در سفر دریایی به شما کمک کنند. اگر در این سوی ساحل بمانید و فقط راجع به سفر دریایی صحبت کنید، مشکلی ندارید- اگر شما قصد سفر دریایی نداشته باشید قایق های کاغذی به همان خوبی قایق های واقعی اند. ولی اگر این سفر را با قایق های کاغذی انجام بدهید غرق شدن شما حتمی است. کلمات چیزی جز قایق های کاغذی نیستند، حتی به همان اندازه هم پر و پا قرص نیستند.
هدف ما از اندوختن دانش چیست؟ هیچ چیزی در دورن ما تغییر نمی کند. وجود ما کاملاً بدون تأثیر باقی می ماند. آیینه همانی که بود باقی می ماند. فقط کیفیت انعکاس تصویر خود را از دست می دهد. هر آنچه از طریق ذهن می دانیم، تفاوتی به حال ما نمی کند. ضمیر شما همانی که بود باقی خواهد ماند.
هر چه بیشتر بدانید کمتر آگاه خواهید شد. وقتی که کاملاً از علوم و دانش قرضی انباشته شدید، باید شما را مرده فرض کرد. در آن وقت هیچ چیزی تعلق به شما ندارد، همه چیز قرضی و طوطی وار است.
وقتی که دانش موجود نیست، دانستن رخ می دهد. زیرا دانستن جزو فطرت شماست- فطرت ضمیر شما. درست مثل آیینه. آیینه هرچه مقابلش هست منعکس می کند. ضمیر هم حقیقت را منکس می کند که همواره این حقیقت در مقابل شماست؛ درست در نوک دماغ شما.
حقیقت می تواند آموخته شود اما تنم یتواند آموزانده شود. آخوختن یعنی مسئول بودن و جوابگو بودن به هرآنچه که پیرامون شما وجود دارد- به هر آنچه موجو است جواب دادن. این آخوختت است، ربطی به دانش ندارد.
راهی برای یافتن حقیقت نیست- مگر از طریق یافتنش. راه میانبری نیست.
وقتی که ضمیر شما به صورت شعله ای ثابت و بی حرکت باشد شما واقف به حقیقت هستید. باید بیاموزید که چگونه دنبال ذهن نروید.
هیچ کس نمی تواند حققت را به شما عرضه کند، هیچ کس. زیباست که حقیقت به هیچ وجه قابل انتقال نیست . جز آنکه خودتان تبدیل به حقیقت بشوید راهی برای تحصیل آن نیست. در واقع حقیقت دست یافتنی نیست. می توانید حقیقت باشید، نه اینکه حقیقت داشته باشید.
تنها دو تماع است که می تواند به مالکیت شما در اید: افکار و اشیاء. اشیاء را می شود مالک شد، افکار را می شود مالک شد – ولی حقیق جز این است . حقیقت جزئی است از وجود.
دومین چجزیر برای به خاطر سپردن این است: این تمایل انسان هاست که سعین کنند چیزی را که دارند به کسی که ندارد نمایش بدهند. وقتی که داریدش سعی در نشان دادن آن ندارید، نیازی نیست. وقتی که نداریدش سعی در نشان دادن آن دارید، انگار که دارید.
یادتان باشد: هر آن چیزی که به شما احساس منیت بدهد مانع راه شماست، هر آن چیزی که منیت شما را تحریک نمی کند راه شماست.





یک دست بی صدا نیست: بشنوید.
وقتی که خود زندگی اینقدر ارضا کننده و سرشار از شعف است ، پس چیست که انسان را ناخشنود می سازد؟
زندگی سرشار است ، زندگی پر از شعف است، اما انسان رابه طخود را با زندگی از دست داده. انسان زیادی به خودش هشیار است، این هشیاری به خود تبدیل به مانعی برای او شده. او زنده به حساب می آید، اما نه زنده واقعی. این هشیاری به خود است که بیماری اوست.
انسان بودن به سادگی یعنی در راه خدا قرار داشتن . خدا هدف است و انسان بودن سفر به شمار می رود. راه نمی تواند دائمی باشد نمی تواند ابدی باشد. در غیر این صورت خسته کننده خواهد بود. هدف هرگز نخواهد رسید. و شما دائماً در راه سفر خواهید بود. امید داشتن انسان بودن است. امدیان داشتن یعنی امید به رفتن در ماوراء . امید داشتن یعنی آرزوی ماوراء داشتن. امید داشتن یعنی امید گذر کردن از فانی ها. این وضعیت واقعی انسان است. این یعنی گذر کردن همیشگی- رفتن و رفتن- هدف یک جای دیگر است.
فردا سراب است:
وقت زیادی نمانده، وقت زیادی نداری. به تعوق نینداز؛ این همان لحظه مقرر است. نگو فردا. فردا سراب است. همین حالا هوشیار شو . همین حالا بیدار شو، همین لحظه، فراغت است و آرامش. ناگهان آسوده می شوی، و با مبدأ وجودت تماس حاصل می کنی و به خانه می رسی.
این خانه ای است که در زندگی های گذشته در جستجوی آن بوده ای. اما شیوه جست و جوی تو غلط بوده . آن را هدفت قرار داده بودی. این جستجو مقصد نیست، بلکه مبدأ است.
زندگی و مرگ:
هر چه بیشتر آدمی در خودش فرو برود، بالغتر می شود. وقتی که به نقطه کانونی وجود خود می رسد، کاملاً بالغ شده است. اما از آن لحظه شخص محو و ناپدید می شود. فقط حضور باقی می ماند و بس. فردیت ناپدید می شود. سکوت باقی می ماند. دانش رخت برمی بندد، آنچه باقی می ماند فقط معصومیت است.
بلوغ نام دیگر تشخیص دادن است. دست یافتن به غایت توانایی هاست که مبدل به واقیت گشته است. هسته در سفر دراز عاقبت شکفته می شود.
بلوغ عطر خود را دارد. به فرد زیبایی بی حد و حساب می دهد، هوش می دهد. تیز ترین هوش ممکن را از او عشق می سازد و بس. عمل او عشق است. بی عملی او عشق است. زندگی او عشق است. مرگ او عشق است. چیزی نیست جز گل عشق.
چشم بسته بمیر:
اگر هنوز کنترل می کنید بدانید که هر کنترلی مانع پیشرفت است. بدون کنترل باش. به امان خدا رهایش کن تا خدا شما را در پناه خود گیرد. تا شما امرتان را به خدا رها نکنید او شما را کنترل نخواهد کرد. اگر کنترل دست خودتان باشد او دور می ایستد. وقتی عنان همه چیز را رها کردید. او فوراً کنترل شما را به دست می گیرد. خدا یار کسانی است که عاجز و ناتوانند، مثل بچه های بی دست و پا هستند. آن وقت است که خدا تبدیل به مادر می شود.
با قلبت زندگی کن:
مرد آنچه را که مربوط به ذهن و بدن است خوب می فهمد. وقتی سر و کارش با قلب می افتد، به این می ماند که وارد جهانی کاملاً بیگانه شده است. زن آنچه را به قلب مربوط می شود می فهمد. برای همین است که می تواند تا این حد شاد باشد. دلیل اوج و فرود عاطفی اش برای همین است. بعضی وقت ها گرفتار وجد است. آنقدر شاد که شما نمی توانید باور کنید. قادر به گریستن و فریاد زدن است- و لحظه ای بعد نعره می کشد و فریاد می زند و چیز پرت می کند. به نظر غیر ممکن می آید که چگونه به این سرعت از این نقطه به آن نقطه منتقل شده.
جست و جو برای چیزی است ابدی: یان چیز ابدی شعف است و راهش مراقبه است. مراقبه چیزی نیست به جز عاری شدن از هویتی که جزو شخصیت شما شده: شما نه بدن، نه ذهن و نه قلب هستید. وقتی که این دریافت در شما بروز کند مراقبه شکوفا می شود. این شکوفایی همان شعف است.



آزادی واقعی:

خدا آفریننده است و نتها نیایش هم آفریدن است. چون که تنها از طریق آفریدن است که شما با خدا همراهی می کنید. هیچ طریقی دیگر برای همراهی نیست. خدا برای فکر کردن نیست. به طریقی باید با او همراه شد. نمی توانید ناظر باشید. فقط می توانید همراه باشید. فقط در این صورت است که رمز و راز او را خواهید دانست. آفریدن تابلوهای نقاشی چیزی نیست. آفرین شعر چیزی نیست. آفریدن وجدان، آفریدن وجود واقعی تان.
مردم از این موضوع وحشت دارند و حق هم با آن ها ست. کار خطیری است زیرا در این حالت خودتان مسئول هستید. آزادی در عین حال می تواند در راه خطا به کار رود. چون که می توانید از خودتان چیز ناجوری بسازید.
آزادی به این معنی است که شما در انتخاب درست یا نادرست اختیار دارید. اگر شما فقط در گزینش درست آزاد باشید این دیگر آزادی نیست.
آزادی یعنی شما ذاتاً قادر به انتخاب هر دو باشید، هم درست و هم نادرست.
آزادی به شما امکان می دهد که یا به درجه ای پایین تر از حیوان سقوط کنید یا تا مرتبه ای بالاتر از فرشته عروج کنید.
آزادی مثل نردبان است، انتخابش با شماست.
به شجاعتی صرف نیاز است برای خلاصی از این مخمصه.
برای آنکه همدردی غیر از عشق است.
برای آنکه ترحم غیر از عشق است.
جلب توجه دلایل ناموجه باعث اغنای شما نمی شود.
صرفاً به شما خوراک می رساند،
که بار شما را سنگینتر می کند و بس.
زیر سنگینی آن از پا درمی آیید.
شجاعتت را جمع و جور کن تا بتوانی همه این ها را دور بریزی
و لحظه ای که موفق به دور افکندن آن ها شدی
بلا فاصله شعف رخ می نماید.
چون که شعف طبیعت ماست،
لازم به ابداع آن نیست، همیشه هست،
فقط لازم است موانع را از سر راه برداریم.


#پایان

#طیبه_انگزبانی


طيبه انگزبانیخلاصه کتابزندگی به روایت بوداچکیده کتاب زندگی به روایت بودا
می‌نویسم تا زنده بمانم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید