چند روزی میشه که از شب ها فراری ام. درست مثل بچگی هام،دقیقا مثل همون وقت هایی که ناخودآگاه میفهمیدم مامان از اتاقم رفته و منِ کوچکِ ترسیده از سیاهی شب و اون هیولای خیالی زیر تخت، اشک ریزان دم اتاقش میام و آروم صداش میکنم و وقتی چشم های خیس من رو میبینه، آروم بغلم میکنه و دم گوشم میگه:«اشکالی نداره» چون کمتر بچه ای پیدا میشه که از اون ظلمت بعد از روشنایی نترسه، اشک تو چشماش جمع نشه و مامانش رو نخواد که در آغوش بگیرتش و بگه:«اشکالی نداره»
ولی من بزرگ شدم.نه؟ خیلی وقته که دیگه شب نصفه شب ها وقتی از خواب می پرم دیگه سراغ مامانم رو نمیگیرم. نه اینکه چون فکر کنی دیگه نمیترسم. نه به خاطر اینکه سنم بالا رفته و تازگی ها جلوی آینه چروک های روی صورتم رو دیدم. نه..چون، کمتر «آدم بزرگی» پیدا میشه که بگه از اون تاریکی و ظلمت قبل از روشنایی میترسه،قلب شکسته اش خیلی وقته که تکه هاش میون خرت و پرت های ته انباری گم شده.کم پیش میاد که بگه
اینکه هنوزم وقتی شب نصفه شب ها که اشک تو چشماش جمع میشه دلش میخواد یکی بغلش کنه و بگه:«اشکالی نداره که دلت تنگ میشه...»