همین الان این کتاب رو تموم کردم و میتونم بگم مثل بقیه آثار آقای فرهاد حسنزاده فوق العاده دلنشین و با موضوعی متفاوت بودند.
داستان از زالِ ،مردی ۴۰ ساله که یک کتابفروشی دارد و یک دسته کلید میگوید.از روز های دلتنگی زال،آن دسته کلید زنگ زده با سه کلیدش،جنگ و اشک میگوید.از دلتنگی های آدمی میگوید.
از دستهکلیدی که روزی صاحب خانه اش آن را به زال داد تا در زمان جنگ عراق و ایران مراقب خانه اش باشد..
بعد از آنکه صفحه آخر را ورق زدم باخودم فکر میکنم و میگویم کاش توران خانم آن روز دسته کلید را به زال نمیداد.کاش کاش زال هرگز با فریبا آشنا نمیشد تا بعد از سیو اندی سال تازه بفهمد فریبای قصهاش ازدواج کرده و قرار نیست برگردد. کاش،کاش،کاش...
اما، از نظرم اگر توران خانم و دخترش فریبا نبود زال کوچک توی آن مغازه پرنده فروشی ماتم زدۀ"قادر قناریِ" نامرد دلش میگرفت و همان دلخوشی هایش،بودن کسی چون مادرش یا حتی عاشق شدن،پخته تر شدن را از دست میداد یا حتی زندگی را تجربه نمیکرد.
زندگی سرشار از ناگفته ها،غم ها،شادی ها،اشک ها،دلتنگی ها،نفرت ها،دوستی هاو... است و آقای حسنزاده هم این موضوع را بهخوبی در داستانش آورده.
قصه اش تلخ بود اما دلنشین.غم داشت اما خواننده با داستان همراه میکرد.
راوی از تلخی روزگار میگوید،انگار که سعی دارد به خواننده بفهماند:
نه جانم،قصه هرکس پایانش قشنگ نیست،شیرین نیست...
درسته قصه زال و فریبا تموم شد
ولی فکر کنم قصه زال که به پایان نرسیده که...نه؟!
امیدوارم برای فریبا،زال چیزی فراتر از بخشی کوچک از خاطرات کودکی باشد...=)
آبی (باران اطهری)