آبی=)
آبی=)
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

سرگردون در پوچی

ساعت ۶:۰۰ صبح جمعه است
با تپش قلب ناشی از صدای زنگ ساعت بیدار می‌شوم
کتاب درسی را برمیدارم و صفحه ۷۷ از فصل ۱۴ ای که معلم قرار است از آن آزمون بگیرد را باز می کنم می‌خوانم و می‌خوانم اما چیزی از پاراگراف درک نمی کنم
رو به روی جزوه های در هم و برهم و کاغذ های قدیمی و مچاله شده با ظاهری آرام نشسته ام. اما صدا های توی ذهنم کم کم به جیغ تبدیل میشوند:«بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخون بخ..»

سرم را تکان می دهم
و به ساعت نگاه می‌کنم ۹:۰۷ صبح..
چه زود گذشت!
دوباره می خوانم. سر انجام ازش می گذرم و سراغ بند دوم می‌روم.خسته شده ام.به ساعت نگاه می کنم به امید آنکه یک ساعتی‌ گذشته باشد اما ساعت کوچک روی میز که از عهد بوق به من ارث رسیده است عدد۹:۱۰ صبح را نشان می دهد.
ناامیدانه ادامه می دهم و بعد از دقایقی کم کم به خوابی عمیق فرو می روم.
بیدار شدم!
ساعت ۱۳:۰۴ است . مادرم برای ناهار صدایم می‌کند
و در حالی که از چیزی خبر ندارد به من «خسته نباشی دخترم» ای می‌گوید.
پاسخ کاملی ندادم
ناهار را خوردم تشکری کردم و به اتاق کوچک و گرفته ام پناه بردم
پشت میز نشستم.
نمی دانی چقدر خوابم می آمد!
روی تخت دراز می کشم. گوشی را بر می دارم تا ده دقیقه ای را در فضای مجازی صرف کنم.
زمان از دستم در رفت!
به ساعت گوشی نگاهی انداختم. ۱۶:۰۰ عصر بود.
استرس و تپش قلب را در از سر تا نوک انگشتان پایم حس می‌کردم.
می لرزیدم و هر آن با یک کلمه ساده نزدیک بود به گریه بیفتم.
تند تند صفحه های خوانده نشده را ورق می زدم.
نمی دانی چقدر خوابم می آمد!
ساعت ۱۹:۰۰ بود . چیز خاصی نخوانده بودم. نه نای نفس کشیدن را داشتم نه اعصاب و تمرکزی برای درس خواندن.
انگار استرس ،تپش قلب، تنبلی و کمبود اعتماد به نفس دست هم را گرفته بودند از ساعت شش صبح تا همین حالا و روی سرم عمو زنجیر باف می خواندند و بالا و پایین می‌پریدند.
نادیده گرفتم. من ، خواندم و خواندم
اما، تو نمی دانی چقدر خوابم می آمد...
سرم را بالا بردم.
هر پاراگراف را می خواندم ، اشک می‌ریختم و به خودم لعنت می‌فرستادم.
ساعت ۱۲:۰۰ نیمه شب بود
من،خوابم می آمد‌.
خوابیدم.
کابوس دیدم.
و صبح اش،
از پنجره اتاق بیرون را نگاه کردم.مردم چقدر خوشحال بودند!
با خودم فکر کردم،
تو نمی دانی چقدر خوابم می آید..

اعتماد نفسآموزش و پرورشهدفگمشده
عاشق کتاب و سفر کردن، در جستوجوی زیستن و در این میانه ها سرشار ازشوق نوشتن! baran.a
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید