"۱۲ روز" خیلی مدت زیادی به نظر نمیرسه.در واقع نه خیلی بلنده و نه اونقدر کوتاه.در حالت عادی ۱۲ روز فقط ۱۲ تا روزه که میگذره و میره.
البته، تا وقتی که مرگ حضورش احساس نشه. تا وقتی که جون عزیزهامون تهدید نشه. اون زمانه که هوا بوی بیمارستان میگیره، خواب سخت میشه، صدای تلفن شبها ترسناک تر از همیشه ست و این ۱۲ روز تبدیل میشه به ۲۲۸ ساعت، ۱۷۲۸۰ دقیقه و شایدم ۱۰۳۶۸۰۰ ثانیه...
هر کدوم از این ثانیهها اندازهی یه سال میگذرن.
واقعیتش اینه که تا زمانی که خودم تجربهاش نکرده بودم، نمیدونستم چقدر زندگی کردن رو دوست دارم. از اون لحظه هایی بود که انگار نمیدونی چرا ولی دلت میخواد زنده بمونی.
بیدار شدن، دیدن نور خورشید و شروع یه روز جدید حس خوبی داشت. شنیدن صدای راه رفتن آدما، تق و توق ظرفهای مامان و حتی وز وز چرخش موتور کولر...
خیلی شبیه زندگی بود.
بعد از گذشت چند روز ، دیگه موقع آشپزی کردن آهنگ گوش نمیدادم. دلم میخواست صدای خونه رو بشنوم.
صدای سکوت، حرف زدنهای مامان و بابا، و تلویزیونی که روشن گذاشته شده بود حس خوبی داشت.
شاید عجیب باشه، ولی توی همین مدت با وجود همهی استرسهایی که بود، انگار بیشتر از همیشه حضور زندگی و میل به بقا رو حس کردم.
اوه، بگذریم! قرار بود از دلخوشیهامون بگیم.
ولی... فکر کنم منم ناخواسته ازشون نام بردم. نه؟!
پس،
دلخوشیهاتون؟
---
پ.ن: (یه راهنمایی کوچولو!)
اگر توی یک پست قراره از دلخوشیهاتون بگید، هشتگ #دلخوشی یادتون نره.
بخش کامنتها هم به روی همهی دوستداران دلخوشی(!) بازه ؛)
و اینکه اگر با نوشتن و به اشتراک گذاشتنشون احساس راحتی نمیکنی، کافیه فقط بهشون فکر کنی.
همین جرقهی کوچیک برای حال خوب... گمونم میتونه کافی باشه:)!
خلاصه که برگشتم تا این ها رو بهتون بگم و برم
روزهاتون پرتقالی دوستان من🍊
فعلاً!
