من دفتر چاپ و تبلیغات دارم.
ارزوی دیرینه ای که بعد از سالها بالاخره تو 28 سالگی بهش رسیدم.
اینجا از اتفاقات یه طراح مینویسم. امروز صبح یه سفارش لوگو داشتم. و گرچه قبلا با هر سفارش لوگو دامن از دستم میرفت و پر از نگرانی میشم. اما امروز سرد بود تو دلم. شاید به خاطر این باشه که تجربه ی بیشتری تو اینمدت کسب کردم. کار اقای دهقان که برچسب روی ماشین ش بود رو انجام دادم. همسر امروز عصر باهام نیومد و نشست فوتبال دید. و هر ثانیه هم دعا میکرد که گل بخورن. بهش گفتم روی لباسای تیم انگلیس رو ببین. نوشته ایران. ولی نمیتونست ببینه. بس که تصاویر سریع رد میشد...
خلاصه برد و باخت کشور امسال هم برای من فکر میکردم بی اهمیت باشه. اما دیدم نه. برای اولین بار دوست داشتم ببازن. وقتی تو تریبونی داری و ازش به ناحق استفاده میکنی، همون بهتر که پله نشه برات برای ترقی کردن. برای رشد کردن...
بعد تنها اومدم دفتر و نشستم کارامو انجام دادم. ساعت هفت و نیم بود دوتا پسر جوون اومدن و ازم خواستن روی لباسشون چاپ کنم. اینترنت خط قطع بود. نمیدیدم چیو میخوان چاپ کنند. بهشون گفتم برین یه لباس با درصد تراکم بالای پلاستیک برام بیارید. گفتند باشه. دوباره رفتند و اومدن. همون لحظه عکس پسر رو بهم نشون دادن. از درون ریختم. مگه چجوری ادما فرو میریزن؟
این مرد همونی بود که پریروز دوست همسر استوری کرد و منم بهش تسلیت گفتم. اما بعد میم گفت که اون مرد تصادف نکرده. کشته شده.
مرد کنار دوتا بجه هاش لب جدول نشسته بود...
همون تصویری که دوست میم هم گذاشته بود. نفهمیدم چرا. ولی یهو گفتم: وای این اقا...
و جلوی دوتا پسر جوون زدم زیر گریه. همون لحظه همسر وارد شد. و من یه دستمال کندم و رفتم پشت اشکامو کنترل کردم. ولی نتونستم. گریه م بیشتر شد...
میم گفت چته؟ چیشده؟ گفتم اومدن عکس دوست اسی رو روی لباس بزنن...
میم گرفت چمه. رفت و باقی سفارشو اوکی کرد و من نفهمیدم چطور خداحافظی کردند. هیچ وقت جلوی یه غریبه برای یه غریبه ی دیگه اشک نریخته بودم.
پشت پای مرد تو عکس نوشته شده خون...
این پر درد ترین چاپی بود که توی زندگی م قبول کرده بودم