امروز یه روز عادی بود، مثل اکثر روزها.
از کارخونه برگشتم، سوار مترو شدم و به سمت تهران اومدم. وقتی به تهران- ایستگاه صادقیه رسیدم مترو منتظر سوار شدنم بود. سوار شدم و یک جای خالی روی صندلی پیدا کردم. سمت راستم چهار یا پنج نفر نشسته بودند و سمت چپم یک آقا. مردی با گیسوان سفید و چشمانی خسته، کت و شلواری آراسته و یک ماسک بر روی چهره. این روزها با وجود اینکه کرونا روزانه سه چهار نفری را درگیر خودش میکند اما با این حال برای کسی نمیصرفد که بخاطر اینکه جزو آن سه چهار نفر نباشد کل روز را به سختی نفس بکشد. مترو دو ایستگاه را پشت سر گذاشت.
به آرامی از من پرسید: بخواهم ایستگاه عوض کنم باید نواب پیاده شوم؟
پاسخ دادم: مقصدتان کجاست؟
پاسخ داد: بیمارستان میلاد.
در جواب گفتم: با هم هم مسیریم. بله. باید نواب ایستگاهتان را تغییر دهید و بعد سوار متروی میدان صنعت شوید.
معمولا همصحبتی با غریبه ها برایم مقوله ای خوشایند نیست اما این مرد به دلم نشست. آرامش خیالش نشان از راه درازی میداد که در زندگی پیموده بود. با هم همصحبت شدیم.
پرسید: دانشجویی؟
گفتم: بله.
رشته ام را پرسید و من هم نام رشته ام را گفتم، مهندسی پزشکی.
از او در مورد نحوه رسیدگی بیمارستان میلاد به کارهایش پرسیدم. راضی بود. گویا عمل کرده بود و حالا زمان ملاقات با پزشکش بود برای یک چکاپ پس از عمل جراحی.
هر زمان سکوت بینمان را فرا میگرفت خودش سر صحبت را باز میکرد. گفت تا دوم ابتدایی بیشتر نخوانده. تعجب کردم، ولی بعد متوجه شدم سر کارم گذاشته. ورودی سال ۴۷ مهندسی مکانیک دانشگاه علم و صنعت بود. از سوابقش در صنعت آسانسور گفت و درد و دل هایی از این دست که با دولتی ها کنار نمیآید.
به نواب رسیدیم. پیاده شدیم و سوار پله برقی شدیم. دو پله برقی برای رسیدن به خط متروی میدان صنعت پیش رویمان بود. توصیه کرد که قدر مادر و پدرم را بدانم. گفت تجربه کردن خوب است، اما مسائل اثبات شده را نباید در عمل تجربه کرد. به نظرم صحبت هایش منطقی بود. سرم را به نشانه تایید صحبت هایش تکان دادم.
چیزی از رسیدنمان به خط صنعت نگذشته بود که مترو به استقبالمان آمد. جفتمان نشستیم. باز چهار پنج نفر سمت راستم بودند و آقای قاسمی سمت چپم.
هیچ خوش نداشتم که پس از پیاده شدنش در ایستگاه برج میلاد برای همیشه گمش کنم. شماره اش را گرفتم و او را به نام "آقای قاسمی (ورودی ۴۷ مکانیک علموص)" ذخیره کردم. او هم مرا بنام "ارواحی (م پزشکی)" ذخیره کرد. در آخر برای خانواده ام آرزوی سلامتی و خوشی کرد، لطفش را پاسخ دادم، با هم دست دادیم و او آماده ی رفتن شد. هنگام پیاده شدن از مترو برایم دستی تکان داد و رفت.
چقدر احساس رضایت کردم. مترو یک ویژگی نادر و پنهانش را برای من نمایان کرده بود. اینکه میتواند به شکلی باشد که متوجه نشوی کی به مقصد رسیدی.
در کمال نا باوری امروز اصلا یک روز عادی نبود.
مترو به ایستگاه آخر رسید. پیاده شدم.