دانشجوی مدیریت اما دوستدار فلسفه، ادبیات و جامعهشناسی عشق نیز هستم و گاهگاهی ممکن است که در ویرگول نیز ایدهنوشتهایی داشتهباشم.
بشرِ بی حوصله
این روزها خیلی بی حوصله هستم. درونم پر از شور و غوغا است. انگار چیزی را کم کرده ام و یا منتظرِ کسی و چیزی هستم. جایم تنگ شده است. دیوارها می لرزند. گویی که سقف آسمان و دیوارها نیز پائین می آیند. ازهمه دلزده ام، حتا ازخودم. بلند میشوم. می روم. می آیم. سکوت میکنم. فریاد میزنم اما کسی نیوشای این فریاد و سکوت نیست، که این بر بی حوصلگی ام می افزاید. انسانها، رنگ ها، مزه ها، صدا ها و همه و همه گونه ی دیگر می نمایند. دیگر بشرِ قبلی نیستم. دیگر بشرِ غمزده، بی قرار، دلشور و بی حوصله هستم. نمیدانم که کی از این بی حوصله گی نجات می یابم اما میدانم که آن روز فرا خواهد رسید.
مطلبی دیگر از این نویسنده
آقای «ت» معلمِ بدخُلق بود
مطلبی دیگر در همین موضوع
سرگیجه
بر اساس علایق شما
فیلسوفی که پاس میداد