بشیر صابر
بشیر صابر
خواندن ۲ دقیقه·۱ روز پیش

شاید من هم یک عنکبوت باشم

پشت میز نشسته بودم و داشتم تایپ میکردم که یهو چشمم خورد به عنکبوتی که گوشه میز بود. قهوه ای بود و نسبتا بزرگ. با اون پاهای ترسناکش دوید وسط میز و درست جلو مانیتورم وایستاد.

همیشه از عنکبوت ها میترسیدم. اولین چیزی که دستم اومد رو برداشتم، یه کتاب بود، با حرکتی نرم و آروم آماده شدم که از دست عنکبوت خلاص بشم. اما مکث کردم. این عنکبوت اینجا چی میخواست؟

تمام دیوارها رو نگاه کردم هیچ تارعنکبوتی ندیدم. احتمالا تازه اومده بود توی خونه. شاید گم شده بود. شاید دنبال چیزی میگشت. یعنی گرسنه بود؟

البته فرقی نمیکرد. چون جای اشتباهی اومده بود. من دوست نداشتم دور و برم عنکبوتی ببینم. کتاب هنوز توی دستم بود، کشتن عنکبوت چیز بدی نیست. من فقط آرامشم رو میخوام، دلم نمیخواد مدام مراقب باشم که عنکبوت بیاد و نیشم بزنه.

ولی، اگه عنکبوتِ عاشق باشه چی؟ اگه یه معشوقی منتظر دیدارش باشه چی؟ یا سخت تر از اینا، اگه هنوز عشق رو تجربه نکرده باشه و بمیره چی؟ یعنی صرفا چون من بزرگترم، اهمیت زندگی و آرامش من بیشتر از اونه؟ اون حتی به من هیچ صدمه ای هم نزده.

مسخره است، ولی ممکنه واقعیت باشه! کتاب رو میذارم کنار. سرم رو میبرم جلو و به عنکبوت نزدیک میشم. هنوزم ترسناکه، توی چشم های عجیبش نگاه میکنم، خودم رو میبینم. چرا فرار نمیکنه؟ چرا حمله نمیکنه؟ یعنی فکرم رو خونده؟

لیوان خالی رو جلوی عنکبوت میگیرم و میگم: «ازت خوشم نمیاد ولی امیدوارم زندگی خوبی داشته باشی و بهتره به آدما نزدیک نشی، بعضیاشون با لذت میکشنت.»

عنکبوت رفت توی لیوان، آروم بلند شدم و پنجره رو باز کردم. لیوان رو گذاشتم لبه پنجره و نگاهش کردم. عنکبوت روی لبه لیوان دوری زد، وایستاد و در نهایت رفت.

من هم دوباره نشستم و نوشتم.


شما با عنکبوت اتاق‌تون چیکار میکنین؟

اگه یه روز از خواب بیدار بشین و ببینین تبدیل به یه عنکبوت شدین، چیکار میکنین؟

زندگیفلسفهداستانفانتزیروانشناسی
عاشق خوندن نوشتن و فکر کردنم اینجا از حرف های درونی می نویسم و تجربیاتم از فیلم ها و کتاب ها
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید