سلام به دوستای ویرگولیم
من بشیرم، پسری که کتاب میخونه، نقاشی میکنه و آسمون رو دوست داره. اما جدیدا قاتل شدم! البته که بخاطر پول این کار رو نکردم. جوش آوردن و دعوا هم نیست. بیاید قبول کنیم حتی خوب ترین آدم ها هم در شرایط و موقعیتش میتونند دست به قتل بزنند.
در واقع من یه قاتلی که میخواست من رو بکشه، کشتم. ولی خب قتل، قتله دیگه! راستش خوشحالم خیلی هم خوشحالم :)
درمورد بیماریم صحبت میکنم، آره تموم شد! کشتمش! حالم خوبه! زنده ام! سرحال! بدون درد! فقط منتظر یه هوای ابری که برم و توی بارون بالا پایین بپرم و داد بزنم و دیوونه بازی در بیارم :)
این دوره خیلی برام سخت گذشت، واقعا ناامید بودم، یه جاهایی کم آوردم... ولی جا نزدم، با خودم میگفتم زندگی تا الانش هم باهام خوب نبوده، این حق منه که توی زندگی بخندم و خوشبختی و شادی رو تجربه کنم، آره زندگی اینا رو به من بدهکاره! من اینا رو ازش میگیرم.
این وسط فراموش نمیکنم که دوست هام ولم کردن، یا چطور دردم رو بی ارزش شمردن... و البته اینم فراموش نمیکنم که دوستای بهتری توی ویرگول پیدا کردم. دوستایی که شاید اگه بگم دلیل زنده بودنم هستن، دروغ نگفته باشم! آره... و خودشون میدونند که توی قلبم جا دارند.
دوستایی که به شکل خیلی خاصی خوب و مهربون و بامعرفتن❤
راستی از اینکه عشق رو پیدا کردم، چنان احساس خوبی دارم که در پوست خود نمیگنجم. داستان عاشقانه ی من و او به شکل حوصله سربری خوب پیش میره! نه اختلافی، نه مشکلی، نه ناراحتی و نه جدایی، نمیدونم انگار اول داستان به آخر داستان رسیدیم.
گویا زندگی داره کم کم بدهی هاشو با من صاف میکنه. البته اینکه چک ازش دارم هم بی تاثیر نیست :)
بگو ببینم زندگیا چیا به تو بدهکاره؟