چشمم به این دستگاه لعنتی خشک شد از بس نگاهش کردم و دونه دونه قله های ضربان قلبشو نگاه کردم.
اتاق کاملا تاریک شده و هیچ کدوم از بچه ها بیدار نیستن و من تو تاریکی اتاق مجبورم صدای نحس این دستگاه رو تحمل کنم و حواسم باشه ضربان دخترک چهار ماههام خیلی بالا پایین نشه!
بعد از گذشت چهار ساعت به سمت پرستار بخش میرم و بهش میگم که مشکلی پیش نیومد شکر خدا و میتونم لوله هارو از تن دخترکم بردارم یا نه!
خسته و کوفته روی تخت نشستم، از بچگی همینطوری بودم وقتی خیلی خسته میشدم نمیتونستم بخوابم.
به روز عجیب و غریبم فکر میکنم، قرار نبود دخترک بستری بشه! حال گردنش و غده اش وخیم شد و دکتر دستور داد سریعتر بستری کنیم.
البته من به اینجای داستان فکر کرده بودم که شاید بستری کنند ولی نمیدونستم قراره چقدر و چند ساعت!
ولی دکتر با جدیت گفت حتما نوبت MRI رو کنسل کنیم و لازم نیست بیهوشش کنیم، همه اینا میتونست برای من نوید دهنده باشه!
نوید یه پیام!
یعنی امکان داره ما هم بتونیم امسال بریم؟!
بعد از این حرف دکتر سریع به همسرم گفتم اگه زود مرخصش کنن، میریم؟!
نگاه خستهای بهم کرد و گفت اگه زود مرخص شد باشه!
باورم نمیشد این حرف رو زده باشه، مطمئن بودم این حرف رو زده که دلم نشکنه!
کمتر از ۲۴ ساعت به حرکت کاروان مونده بود و ما تازه ساعت ده شب کارمون تو بیمارستان راه افتاده بود و این یعنی اردو کنسل!!
چجوری میتونستیم در عرض ۱۵ یا ۱۶ ساعت هم دخترک رو معالجه کنیم و هم وسایل جمع کنیم و هم خودمون رو به دانشگاه برسونیم؟!
از محالات بود.
با خستگی دوباره نگاهی به دخترک انداختم و بعد از ته دل با خدا حرف زدم، خدایا من میدونم شفای این بچه فقط تو خاک شلمچه و کنار شهدای پاک اونجا رقم میخوره! کاری کن ما بریم.
صبح با صدای پرستارها بیدار شدم، هر دقیقه برام مثل یک روز میگذشت، با خستگی تمام زل زدم به گردن دخترک.
کسی باورش نمیشد! انگار معجزه شده بود غده نصف شده بود اونم فقط با خوردن یک دوز دارو! دیروز دکتر گفت به جای عمل جراحی بهش دارو بدن و تمام شب قلبش چک بشه که مشکلی پیش نیاد! امکان داره شاید اثر کنه!
امکان یا احتمال دکتر الان واقعی شده بود و به چشمم مثل یک معجزه بود! غده ای که تا روی حنجره دخترک اومده بود و مانع نفس کشیدن درستش بود حالا خیییلی کوچیک شده بود.
حتی مادرای تخت های دیگه هم حرفمو تصدیق کردن و حسابی کیفور شدم!
بعد از اومدن دکتر که خیلی هم طول کشید، با همون نگاه اول گفت عالیه میتونید مرخص بشید!
به سرعت به سمت پرستار رفتم و بهش گفتم ولی اونا به سرعت من نبودن و خیلی کند و آهسته کار رو پیش میبردن.
دلم میخواست داد بزنم یه ذره سریعتر، فقط چند ساعت فرصت دارم اخه. ولی همچنان سرعت حلزون داشت تو این رقابت برنده میشد.
به همسرم گفتم که ما داریم مرخص میشیم، میشه بریم؟!
گفت باشه بریم ولی به بقیه چی بگیم؟
گفتم هیچی نگیم، فقط بریم!
با مسئول اردو تماس گرفتم و گفتم دوتا و نصفی جای خالی داری؟
سریع قبول کرد و من خوشحال منتظر مرخص شدن از اون قفس بودم.
بعد از چندین ساعت طولااانی که به اندازه یکسال طول کشید مرخص شدیم، حالا مواجه بودیم با ترافیک مسخره ظهرگاهی تهران و اتوبان امام علی(ع).
وقتی به خونه رسیدم با سرعت نور داشتم وسایل رو جمع میکردم، باورم نمیشد ممکنه بعد از چهار سال دوری بتونم دوباره رو خاک شلمچه بشینم و از هوای اونجا استفاده کنم.
کار خدا بود که تمرکزم زیاد شده بود و چیزی از قلم نینداختم و همه چی رو جمع کردم.
به جای استفاده از ماشین و اسنپ تصمیم گرفتیم با مترو بریم دانشگاه که زودتر برسیم!
با یک بچه چهارماهه و دو تا کوله پشتی رفتیم تو مترو شلوغ تهران!
بالاخره به اتوبوس های کاروان رسیدیم و به سمت راه آهن حرکت کردیم اما ای دل غافل! فکر ترافیک تهران رو نکرده بودیم.
واقعا اگر به خاطر ترافیک به قطار نمیرسیدیم قطعا از غصه دق میکردم! من این همه از دیشب ندوییده بودم که حالا تو این موقعیت گیر بیفتم.
با هر سرسختی بود خودمون رو با سرعت به راه آهن رسوندیم!
تا وقتی روی صندلی ننشستم و کولمو زمین نذاشتم باورم نمیشد قراره بریم! نمیخواستم پیش پیش ذوق کنم ولی انگار واقعا این اتفاق افتاده بود و ما توی قطار راهیان بودیم!
بالاخره خدا خواست که ما هم همسفر شهدا باشیم.
بالاخره از سر آسودگی یه لیوان آب میخورم و به صندلی قطار تکیه میدم. اره درسته همینه اگر خدا بخواد و شهدا طلبیده باشن، میشه!! نشد نداره!