ویرگول
ورودثبت نام
بسیج دانشجویی دانشگاه صنعتی شهید شریف
بسیج دانشجویی دانشگاه صنعتی شهید شریف
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

تپه‌های اطراف برکلی

مناجات شهید چمران از کتاب خدا بود و دگر هیچ نبود


اوایل بهار ۱۹۶۰

نزدیک به یک سال می گذرد که در آتشی سوزان می سوزم. کم تر شبی به یاد دارم که بدون آب دیده به خواب رفته باشم و آه های آتشین قلب و روح مرا خاکستر نکرده باشد!

خدایا نمی دانم تا کی باید بسوزم؟تا چند رنج ببرم؟در همه حال، همه جا و همیشه تو شاهد بوده ای. عشقی پاک داشتم و آن را به پرستش ذات مقدس تو ارتباط می دادم، ولی عاقبتش به آتشی سوزان مبدل شد که وجودم را خاکستر کرد. احساس می کنم تا ابد خواهم سوخت. شمعی سوزان خواهم بود که از سوزش، من شاید بشریت لذت خواهد برد!

خدایا، از تو صبر می خواهم و به سوی تو می آیم. خدایا تو کمکم کن.

امروز 19 رمضان یعنی روزی است که پیشوای عالیقدر بشریت در خون خودش غوطه می خورد. روزی است که مرا به یاد آن فداکاری ها، عظمت ها و بزرگواری های او می اندازد. از او خالصانه طلب همت می کنم، عاشقانه اشک، یعنی عصاره حیات خود را تقدیمش می نمایم. به کوهساران پناه می برم تا در... تنهایی، از پس هزارها فرسنگ و قرن ها سال با او رازونیاز کنم و عقده های دل خویش را بگشایم. خدایا نمی دانم هدفم از زندگی چیست؟عالم و ما فیها مرا راضی نمی کند. مردم را می بینم که به هر سو می دوند، کار می کنند، زحمت می کشند تا به نقطه ای برسند که به آن چشم دوخته اند.

ولی ای خدای بزرگ از چیزهایی که دیگران به دنبال آن می روند بیزارم. اگرچه بیش از دیگران می دوم و کار می کنم، اگرچه استراحت شب و نشاط روز را فدای فعالیت و کار کرده و می کنم ولی نتیجه آن مرا خشنود نمی کند. فقط به عنوان وظیفه قدم به پیش می گذارم و در کشمکش حیات شرکت می کنم و در این راه، انتظار نتیجه ای ندارم!

خستگی برای من بی معنی شده است، بی خوابی عادی و معمول شده، در زیر بار غم و اندوه گویی کوهی استوار شده ام، رنج و عذاب، دیگر برایم ناراحت کننده نیست. هر کجا که برسد می خوابم، هر وقت که اقتضا کند می خیزم، هرچه پیش می آید می خورم، چه ساعت های دراز که بر سر تپه های اطراف «برکلی» بر خاک خفته ام و چه نیمه های شب که مانند ولگردان تا دمیدن صبح بر روی تپه ها و جاده های متروک قدم زده ام. چه روزهای درازی را با گرسنگی به سر آورده ام. درویشم، ولگردم، در وادی انسانیت سرگردانم و شاید از انسانیت خارج شده ام، چون احساس و آرزویی مانند دیگران ندارم.

ای خدای بزرگ، برای من چه مانده است؟نام خود را بر سرچه باید بگذارم؟آیا پوست و استخوان من«مشخّص نام و شخصیّت من خواهد بود؟آیا ایده ها، آرزوها و تصورات من شخصیّت خواهند داشت؟چه چیز است که «من»را تشکیل داده است؟چه چیز است که دیگران مرا به نام آن می شناسند؟...

در وجود خود می نگرم، در اطراف جست وجو می کنم تا نقطه ای برای وجود خود مشخص کنم که لااقل برای خود من قابل درک باشد. در این میان جز قلب سوزان نمی یابم که شعله های آتش از آن زبانه می کشد و گاهی وجودم را روشن می کند و گاه در زیر خاکستر آن مدفون می شوم. آری از وجود خود جز قلبی سوزان اثری نمی بینم. همه چیز را با آن می سنجم. دنیا را از دریچه آن می بینم. رنگ ها عوض می شوند، موجودات جلوه دیگری به خود می گیرند.




بی خوابیغم اندوهاطراف برکلیتپه‌های اطراف
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید