ویرگول
ورودثبت نام
بستانه
بستانهمغزفانتزی
بستانه
بستانه
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

تولد

امروز پاییز بود،امشب هم پاییز است.تولد من هم پاییز است.یک هفته پیش بود.نه! سی و نه سال و یک هفته پیش بود.آن موقع ها هوا سرد تر بود.خوب یادم است،ساعت چهار عصر بود ،قیافه‌ی دکتر و پرستار را که دیدم لرز کردم،برای اولین بار سردم شد.قبل از آن همیشه گرم بودم و بعد از آن همیشه سردم بود،حتی وقتی لباس بر من پوشاندند.

بگذریم!بهتر است دیگر درباره‌ی دمای هوا صحبت نکنم.پس از چه بگویم؟می توانم از نور بگویم،آری نور.راستش نور هم زیاد بود ، این را هم خوب یادم است.به دنیا که آمدم چشمانم درد گرفت،چشم هایم را بستم ،نمی دانم از کجا این کار را بلد بودم خودم هم تعجب کردم و این طور شد که من در بعد از ظهر ۱۶ مهر سال ۱۳۶۵ اولین تعجب خودم را کردم و چقدر شیرین و دلنشین بود.تجربه‌ی اولین احساس روحی.و همان طور که واضح است بلافاصله بعد از آن نا خواسته شادی را تجربه کرده بودم.

باری!سرتان را درد نیاورم.چشمانم بسته بود و شاد بودم و سردم بود که چیزی در دو طرف سرم احساس کردم،لرزش های مدام وارد حفره های دو طرف سرم می شد.ولی این برایم جدید نبود،قبلا هم بودند،همیشه بودند و باز خوشحال شدم از این که هنوز بودند،پایگاه امنی بود انگار که باعث شد سومین احساس زندگی ام را تجربه کنم.آرامش.

گرچه این حس هم دیری نپایید و ترسیدم.بله ترس!حفره های دو طرف سرم لرزش های بی نظم را فرو بردند به اعماق سرم و بعد قلبم و باز هم لرزیدم.این بار نه از سرما.از ترس!

خدا را شکر می کنم که مدتی بعد لرزش ها مثل قبل شد،ضربانی منظم و ثابت و باز چیزی مرا محصور کرد که همان همیشگی بود.

مادر...

باری

۰
۲
بستانه
بستانه
مغزفانتزی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید