
وقتی که به دنیا آمدم،بهترین هدیهی دنیا به من همین خورشید پر برق و فروغ بود.مثل کبوتر آزاد دارایی خود را به رخ میکشیدم و از این برازندگی لذت میبردم.از آن موقع کلی زمان گذشته و من مثل پروانه ای شدم که محتاج نور شمع است.
بطور جالب صبح خود را بدون صدایی شروع کردم و چشمانم را در اتاق سوت و کور باز کردم.من بجای بقیه استرس امروز را داشتم ولی فایدهای نداشت.بدون اینکه با من هماهنگ بشوند خودشان به محل آزمون رفتند و فقط نامه ای را به بهانه ی دلجویی و دلواپسی نوشتند.
نامه روی میز تلویزیون لم داده بود.خواب آلودگی هم مثل من مشتاق خواندن نامه بود.نوشته این بود که:(مامان جان ما رفتیم مواظب خودت باش.فقط برای برادرت دعا کن که کنکور را خوب جواب دهد.از طرف ف)
با ظاهر ژولیده نامه را روی میز گذاشتم و سمت آشپزخانه برای خوردن صبحانه رفتم.یخچال را باز کردم،دیدم که همه چی داریم اما من حوصله صبحانه خوردن را ندارم.ترجیح دادم که با چای و بیسکویت صبح را آغاز کنم.صبر کن چرا من این طور شدم؟
وقتی در جعبه بیسکویت را باز کردم بدون اینکه خودم بخواهم،شروع کردم به شمارش بیسکویت ها و با این کار هم ذهنم آرام نمیگرفت.خیلی دلم میخواست این موضوع را نادیده بگیریم ولی اگر جدی بود چی؟یعنی قرارِ اتفاق بدی رخ دهد.
در فکرم لانه کرده بودم که گوشی زنگ خورد ولی من به آن بی توجه بودم.واقعا حوصله جواب دادن را نداشتم.وقتی گوشی را به دست گرفتم،دیدم مامان پیام داده است:(مواظب خودت باش.حتما صبحانه بخور و تلفن را بی صدا کن که کسی مزاحم تو نشود.
با اینکه این پیام محبت آمیزی بود ولی اثر منفی روی من گذاشت.من الان واقعا تحمل این همه اتفاق را ندارم.یعنی آینده چه اتفاقی می افتد؟
اخیرا بدون هیچ اتفاقی و دلیل عصبی می شوم.دو ساعت دیگر،زمان کنکور تمام میشد و من میخواستم تا آن موقع آرامشم را دوباره بدست بیاورم تا کسی از این موضوع مبهم بویی نبرد.
صدا های مغزم زیاد شده بود.جستجو در اینترنت هم فایده نداشت ولی من باید هر طور شده باید آرام میگرفت.در این کشمکش صدای زنگ خانه بگوش رسید.
کنکور که هنوز در حال برگزاری است یعنی کی زنگ خانه را زده است.بدو بدو به سمت آیفون خانه رفتم و اینگونه گفتم:
- کیه؟
- سلام خاله جان.....