
بعد کلی ترافیک توی راه بلاخره به خانه رسيدم.با اینکه فکر می کردم با اتوبوس بیایم خیس نمیشوم اما انگار از استخر برگشته بودم.بدون معطلی لباس هایم را عوض کردم و جلوی بخاری نشستم تا لرز و سرمای راه را فراموش کنم.
هر چه کردم نتونستم ترسو بودن خود را فراموش کنم.اگر احساسات خود را دیکته میکردم،شاید الان آسوده خاطر بودم.اگر می گفت که چیزی برای ساختن راه مشترکمان داری باید چه میگفتم؟میگفتم همین باران ارث پدریم است.دریا رفیق قدیمیم است چون غم هایم را درونش غرق می کنم.می گفتم که ما مثل دو لنگه ی در خانه ی چوبی هستیم که برای همیم.
انگار هر باری که در فکر سقوط میکنم زمان را فراموش میکنم.حتی متوجه این نشدم که خیلی وقته باران قطع شده و چیزی هم تا نصف شب نمانده است.باید کاری میکردم حتی اگر قرار بود جواب دلخواه را رد کند.تصمیم جالبی نبود اما گفتم توی هوای سرد و نم دار قدم بزنم و خودمو را به نسیم باد بسپارم که شاید آنها مرا به مقصد نهایی برسانند.
با لباس پوشیده از خانه بیرون زدم.قدم قدم کوچه ها را یکی و پس از دیگری رد میکردم. غیر قابل باورِ ولی فکر توان یاری کردن منو نداشت.کلافه و عصبانی با خود درگیر بودم که صدایی آشنایی آمد و با صدای ظریفی گفت:.........