ویرگول
ورودثبت نام
بداهه آمیز
بداهه آمیز
بداهه آمیز
بداهه آمیز
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

باران قسمت ۴

هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کردم قصه‌مان از یک شب بارانی ساده شروع شود و به اینجا برسد.

من شدم معاون شرکت، او هم بانوی توانمند و مهربانی که کنارم ایستاد.

دانشگاه را با هم گذراندیم، شرکت خودمان را راه انداختیم، و بعد از سال‌ها دویدن، بالاخره کنار هم ایستادیم و گفتیم: «زندگی را باید ساخت، نه فقط خوابش را دید.»

یادم هست، روز عروسی‌مان به خاطر فراموشی من مراسم عقب افتاد! هنوز هم هر وقت یادش می‌افتد، لبخندش گوشه‌ی دلم می‌نشیند.

حاصل همه‌ی این سال‌ها شما سه بچه‌ی تپلو و شیرین‌زبانید... خب، قصه تمام شد.

سرم را بالا آوردم؛ هر چهار نفر ، سه بچه و گربه‌ی کنجکاو خانه با چشمان گرد نگاهم کردند و یک‌صدا گفتند:

«همین بود؟!»

خندیدم.

با آرامش گفتم: «عزیزان، داستان آشنایی من و مادرتان همین بود... البته اگر نگویم آن شبی که با صدای ظریفی صدایم کرد را هیچ‌وقت از یاد نمی‌برم.»

نگاه‌شان پر از شور و کنجکاوی شد.

می‌خواستند ادامه بدهم، رازها را بشنوند، بدانند آن شب دقیقاً چه گذشت.

برای همین لبخند زدم و گفتم:

«می‌دانید، بعضی شب‌ها را نمی‌شود تعریف کرد. فقط باید منتظر بمانی تا دوباره باران ببارد، شاید خودتان آن را حس کنید.»

همین را گفتم و سکوت افتاد.

صدای شرشر باران از پشت پنجره آمد، آرام، درست مثل همان شب.

بچه‌ها آرام‌تر شدند، سرهایشان را روی شانه‌ام گذاشتند، و من در دل گفتم:

«خدایا، ممنونم... که از آن باران، تا این خانه، همه‌چیز را درست چیدی.»

بارانعشقبداههمتنمتن باز
۲
۰
بداهه آمیز
بداهه آمیز
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید