ویرگول
ورودثبت نام
beezz
beezz
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

مصائب در تاکسی - بخش اول

پشت ترافیک چراغ قرمز در ثانیه ۵۷ مانده به سبز شدن، تقاطع خیابان فلسطین و بلوار کشاورز، در تاکسی‌‌ای فکستنی، که از صدای موتور و صفحه کلاچش مشخص است حالش لهیده‌تر از حالا امروزم است، نشسته‌ام.

گرمای تابستان، فکر به اولویت‌ها، فکر به بی پولی و روان نژندی‌ها، در حال خفه کردنم هستند، به دنبال دستگیره‌ای برای پایین کشیدن پنجره‌ام‌ که با اخم راننده مواجه میشوم که با چشمانش میگوید: “دست نزن بچه”. به سایر مسافران نگاه میکنم بلکه شاید آن‌ها هم اعتراضی داشته باشند، مردک کناریم با بی‌خیالی به گوشیش زل زده و فوتبال وطنی با گزارش جواد خیابانی میبیند، درحالیکه زیر بغلش تا ناف خیس است، مسافر جلویی که جنسیتش تقریبا برایم نامشخص است، برگه‌ آزمایشش را در دست گرفته و خودش را به طرز عجیبی با جریان هوا نوازش میکند، عجیب از این نظر که همه را باد میزند جز خودش، و به ناچار هم گه گاهی محض اعتراض، صدایی ضعیف و اصواتی شبیه بوق تریلی درمی‌آورد.

خفگی هنوز به ذهنم نور بالا میدهد، به این فکر میکنم که ترسناک‌ترین نوع مرگ برایم خفگی در آب است، اما تهران، بلوار کشاورز، تاکسی که آب ندارد. پس چه چیز دقیقا همین لحظه برایم خفگی به ارمغان آورده؟

طبق معمول برای فرار از حمله عصبی و این خفگی آشکارا به اشیا‌ی مهم زندگیم، به آدم‌ها فکر میکنم، به انگشتر همیشه در انگشت اشاره‌‌ دست راستم نگاه میکنم، یاد او، یاد تابستان می‌افتم، یاد رفیق، یاد جادو و کمی راه نفسم باز میشود. برای باز منحرف کردن و بازگشایی بیشتر راه تنفسیم به پیام باز نشده روی صفحه‌ تلفنم نگاه میکنم، پیامی از او که به فرانسه اسمش را ذخیره کرده‌ام چون برایم ارزشمند است، یاد همراهی، یاد امنیت، خاطرات دلنشین، باعث میشوند اکسیژن را پس نزنم.

فکر میکنم که انگار باید فرار نکنم، انگار پایان این اضطراب‌ها، این اضطراب‌های تنهایی، اضطراب‌ مرگ، و هزاران اضطراب دیگر و خرده عواطف، تنها مواجه شدن است، در لحظه برای پایان به این حجم از اضطراب در همان تاکسی کنار همان مردک بو‌گندو و فرد در حال باد زدن، با شرایط مواجه میشوم.

ولی چیزی نمیبینم جز پوچی، پوچی‌ای که این روز‌ها با همه حرفش را میزنم ولی انگار نمی‌شنوند یا می‌شنوند و می‌فهمند و خودشان هم درگیرش هستند ولی بدین شکل به روی خودشان نمی‌آورند. به جای خفگی پوچی مغزم را پر میکند، اما انگار بهتر است، پوچی با وجود ترسناک‌تر بودنش بی سر و صداست، حالا میتوانم ذهنم را جمع کنم.

به راننده‌ اخمو می‌پرم که این چه کثافتی‌ است که میراند و بقیه را هم سوارش میکند، سر مردک بغلی داد میزنم که بهداشت فردی مهم است، و به فرد جلویی که حالا جنسیتش برایم واضح است گیر میدهم که خانم اگر انرژی‌ای‌ که صرف باد زدن بقیه کردی را صرف اعتراض به وضع موجود میکردی بلکه شاید راه‌گشاتر میبود.

خود همیشگی‌ام برگشته، سر همان چراغ قرمز در ثانیه سومی که مانده سبز شود پیاده میشوم تا مسیر را قدم زنان طی کنم، کرایه راننده را از سر لجبازی نمیدهم و خودم را به دست درختان بلوار کشاورز میسپارم بلکه شاید آن‌ها هم پوچی و اضطراب را در ریشه‌هایشان حس کرده باشند و حداقل کمکم کنند خفه نشوم.

خرده مرگ
دو تا زنبوریم ما
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید