در راه رسیدن به منزل دوستی همزمان با شنیدن آوازی از افسانه رسایی و بالا و پایین کردن توییتر بالاخره آنچه باید رخ میداد را رخ داده دیدم: او محمدرضا شجریان کوچ سفر کرده بود؛ سفری ابدی. سفری که واکنشهای فراوانی را برانگیخته بود، واکنشهایی که در کنار تمام واکنشهای معمول برای یک انسان سفر کرده گاه غلو آمیز، گاه بیمایه و گاه قهرمانپرور نیز بودند.
بهرام بیضائی در سترگ روایتش از آرش، قهرمان افسانهای ایران، از زبان کشواد، یل نامدار ایرانزمین، اندرزی به آرش میدهد که خود نشان از شناخت دقیق بیضائی از مختصات فکری و اجتماعی ما ایرانیان در همهی اعصار تاریخ دارد. آرش که در ظاهر برای رهانیدن ایرانیان از شومی تورانیان و در باطن برای ستردن ننگ اتهام جاسوسی از خود و رهیدن از خطر مرگ رو به سوی البرز کوه میآورد تا با نیروی جان تیری اندازد به آنسوی سرحدات ایران، در میانه مسیر با کشواد رو به رو میشود. کشواد بر سر راه و منع کنان آرش – و به طور ضمنی ایرانیان تمام اعصار- را خطاب قرار میدهد که
«ای آرش، این رهایی جاودانه نیست. هر پیمانی روزی شکسته خواهد شد. در آن روز تو کجا خواهی بود؟ ای آرش تنگناها در پیش است. اگر تو آنها را برهانی امید خواهی شد، و این وحشتآور است. امید که در هر گدار سخت مردی خواهد آمد انبوه (خلق) را کاهل میکند. در هر تنگی ایشان چشم میگرداند تا برگزیده کیست، و خود بر جای نشسته.»
بیضائی اما تیر آخر را اینجا روانه مخاطب خود میکند که «تیر تو ایشان را یک بار رها خواهد کرد اما برای همیشه به بند خواهد کشید.»
این روزها که به مدد انقلاب رسانههای دیجیتال هر که تریبون خود را دارد و همه در نوشتن از او – آن یار سفر کرده: محمدرضا شجریان – گوی سبقت از هم میربایند بیان بیضائی از روایت آرش ذهنم را پر کرده، بیانی که در تقابلی ظریف از بیان سیاوش کسرایی از این روایت قرار دارد. روایت بیضائی روایتی است ضدقهرمان، که گواه شناختش از جامعه ایرانی است؛ جامعهای که در پس مرگ هر قهرمان از تلاش برای رهاشدگی دست میکشد و مینشیند به امید آمدن کاوهای تا مگر بهبودی در اوضاع جهان حاصل شود. از این رو است که بیضائی آرش را ستوربانی میداند که از قضا افکندن تیر به او محول میشود و او به ناچار به سوی این سرنوشت میرود. در مقابل اما کسرایی هم نوا با خیل مردم قهرمان خواه روایتی قهرمانپرور از داستان آرش ارائه میدهد و از زبان آرش قهرمان خواهی مردم را توجیه میکند:
دشمنانش، در سکوتی ریشخند آمیز،
راه واکردند
کودکان از بامها او را صدا کردند
مادران او را دعا کردند
پیرمردان چشم گرداندند
دختران، بفشرده گردن بندها در مشت،
همرهِ او قدرت عشق و وفا کردند.
غرض اما از این نوشته آشفته، بیانی است از قهرمانپروری ما ایرانیان. باری او محمدرضا شجریان کوچ سفر کرده بود؛ سفری ابدی. برای چون منی که موسیقی را با آواز و آواز را با شجریان نوش میکردم، برای منی که از کودکی نیوشای صدای او بودم و تا این سال والهی هنر و به طور خاص صدای او بوده و هستم، او بت بود و این بت شدگی خود وحشتآور است. این وحشت زمانی دوچندان میشود که به یاد بیاورم در برهههایی حضور او در رویدادهای اجتماعی سیاسی سالهای معاصر بر بت بودگی او برای من میافزود. من محمدرضا شجریان را بیشمار دوست داشته و میدارم اما بت شدگی او امری است محکوم، چه این بت شدگی در تاریخ ایران همیشه ره به شکست برده است؛ چراکه هرگاه بتی، قهرمانی فرصت و فضای ظهور نیافت ما ایرانیان سر در لاک خود فرو برده و تا برآمدن بتی دیگر و قهرمانی دیگر، از تلاش برای رهایی و بهبود امور دست کشیدهایم. شجریان مصداق بارز یک هنرمند درجه یک است اما هیچگاه آن قهرمان، آن رهاییبخش- اگرچه با قهرمان شدن و پیشرو شدن هرکسی باید مخالف بود – نبود و نیست. او نیز دچار خطاهایی بوده که برای من دوست دار او سخت است پذیرش آن؛ مسئله اما خطاهای او نیست که ذات انسان بر اشتباه استوار است. مسئله ملتی است که بت بودگی و بت شدگی را خواهان است. مسئله این است که بت شدگی شجریان که ریشه در خوی قهرمان خواهی ما ایرانیان دارد نشان از نقصانی تاریخی است؛ نقصانی که از پس چندین قرن در تشبیه شجریان، از او با نام رستم یاد میکنند. رستم، آرش، سیاوش، مصدق و تمام نامهایی که به ذهن خطور میکند همه مولود خویی قهرمانخواهانه از سوی مردم جغرافیای این سرزمین است. مسئله اما این است که به قول بیضائی « در هر تنگی ایشان - ما ایرانیان- چشم میگرداند تا برگزیده کیست و خود بر جای نشسته»
باری من برای مرگ یک هنرمند تراز اول بسیار غمینم؛ تنها برای یک هنرمند - و نه یک بت یا قهرمان- که میتوانست بیش از این در راه اعتلای هنر این خطه تلاش و خلق اثر کند؛ اما سالها است که از بت بودگی و بت شدگی افراد بیزارم و امید دارم نسلی سر برآورد که هر انسانی را در حیطهی منحصر به خودش مدنظر قرار دهد و نه این که در پی بتسازی و بت پروری باشد.