بدلـــــکاران
نیشخندی بر روی لب نشاند و چشمهای کشیده و شیطانیاش را کمی ریز کرد. نگاه ترسناکش را به صورت خونآلود ساتی دوخت و قهقههای شرورانه سر داد. به راستی قلبی در سینهاش میتپید؟
- به عنوان آخرین خواستهت، هرچی میخوای بگو!
لبخند تلخی که زد، زخم لبش را مجدد باز کرد و سوزشش دلش را به ضعف انداخت اما بیاعتنا، سرش را به سمت او برگرداند.
- با این که قبل از این هیچ کدوم از خواستههام برطرف نشد اما...
آب دهانش را به همراه بغضش فرو داد و سرش را کج کرد. بازیگر خوبی بود که اگر نبود، باید زودتر از اینها جان میداد!
- به ساتیار بگید این رسمش نبود!
پوزخند دیگری زد که دهانش از تلخیاش، گس شد.
- به مامان بابام بگید کاش قبل از مرگم یه خاطره خوش ازتون داشتم!
شخصی پشت سرش قرار گرفت و اسلحه را پشت سرش قرار داد. همزمان با بستن پلکهایش و آمادگی برای مرگ، زمزمه کرد:
- به ترور بگید حق با تو بود. جسم که میمیره، دردهای روح تموم میشه!