• گویند که نور است پس از ظلمت بسیار
دل روشن و سبزیم که شب دیر نپاید...
• بخند ...
خنده هاي تو ؛
تركيدن شاهوار كوهستان هاي انار است ....!
• که گرچه رنج به جان می رسد،
امید دواست...
• گاهی همه چیز را به حال خود رها کن
و راه خودت را برو...
و در گوش روزگار، بگو ؛
حال من خوب است و تو هرگز
حریف حال خوب من نخواهی شد
و بخند
به خوش باوری سایه های
بخت برگشته ای که هنوز ؛
جسارت آفتاب را ندیده اند ...
• نیاز دارم مدتی نباشم ؛
سفر کنم به جایی که هیچ کسی را نشناسم ،
به جایی که هیچ کسی مرا نشناسد ...
دور باشم و رها
سبُک باشم و آزاد ...
آدم هایی را ببینم ، که هیچ تصور بدی از آنها ندارم ،
مسیرهایی را بروم ، که تا به حال نرفته ام ،
عطرهایی را بزنم ، که تا به حال نزده ام ،
و لباس هایی را بپوشم ، که تا به حال نپوشیده ام ...
در مکان هایی بنشینم ، که هیچ خاطره ای را برایم زنده نمی کنند ،
موسیقی هایی گوش کنم ، که مرا یادِ کسی نمی اندازند ،
و نوشیدنی هایی بنوشم ، که مرا بیخیال تر از همیشه کنند ...
نه به کسی فکر کنم ،
نه نگرانِ چیزی باشم ،
نه از پیشامدِ پیش نیامده ای بترسم !
من نیاز دارم مدتی در خنثی ترین حالتِ ممکن باشم ...
• هیچ رویایی اونقدرا بزرگ نیست
و هیچ رویاپردازی اونقدرا کوچیک!
• "ابقَ قویّا، فَقِصّتُکَ لم تَنتَهی بعد "
Stay strong your story, your story isn't over yet!
قوی بمون، قصهت هنوز تموم نشد.
• یک روزهایی هستند که دورند، دورند، خیلی دورند...
اما میرسند...
بالاخره از راه میرسند.
• من درد در رَگانم،
حسرت در استخوانم،
چیزی نظیر آتش در جانم پیچید
سرتاسر وجود مرا، گویی چیزی به هم فشُرد
تا قطرهای به تَفتِگیِ خورشید
جوشید از دو چشمم
از تلخیِ تمامیِ دریاها،
در اشکِ ناتوانیِ خود ساغری زدم.
• به دنبال خدا نگرد
خدا در بتكده و مسجد و کعبه نیست
لابلای کتاب های کهنه نیست
لابلای سنگ و ضریح و دیوار و خانه گلی نیست
خدا را در کوچه پس کوچه های درویشی و دوری از انسانها نگرد؛
آنجا نیست!
خدا در دستی است که به یاری میگیری، در قلبی است که شاد میکنی، در لبخندی است که به لب می نشانی،
در فاصله ی نفس های من و توست که به هم آمیخته؛
در قلبیست که برای تو میتپد، در میان گرمای دستان ماست که به هم پیچیده، در اندیشه رهایی انسان از جهل و خرافات است، در اندیشه رهایی انسان از استبداد و تاریکی ست
خدا...
در پندار نیک توست
در کردار نیک توست
در گفتار نیک توست...
• گویند که نور است پس از ظلمت بسیار
دل روشن و سبزیم که شب دیر نپاید...
• بخند ...
خنده هاي تو ؛
تركيدن شاهوار كوهستان هاي انار است ....!
• که گرچه رنج به جان می رسد،
امید دواست...
• گاهی همه چیز را به حال خود رها کن
و راه خودت را برو...
و در گوش روزگار، بگو ؛
حال من خوب است و تو هرگز
حریف حال خوب من نخواهی شد
و بخند
به خوش باوری سایه های
بخت برگشته ای که هنوز ؛
جسارت آفتاب را ندیده اند ...
• نیاز دارم مدتی نباشم ؛
سفر کنم به جایی که هیچ کسی را نشناسم ،
به جایی که هیچ کسی مرا نشناسد ...
دور باشم و رها
سبُک باشم و آزاد ...
آدم هایی را ببینم ، که هیچ تصور بدی از آنها ندارم ،
مسیرهایی را بروم ، که تا به حال نرفته ام ،
عطرهایی را بزنم ، که تا به حال نزده ام ،
و لباس هایی را بپوشم ، که تا به حال نپوشیده ام ...
در مکان هایی بنشینم ، که هیچ خاطره ای را برایم زنده نمی کنند ،
موسیقی هایی گوش کنم ، که مرا یادِ کسی نمی اندازند ،
و نوشیدنی هایی بنوشم ، که مرا بیخیال تر از همیشه کنند ...
نه به کسی فکر کنم ،
نه نگرانِ چیزی باشم ،
نه از پیشامدِ پیش نیامده ای بترسم !
من نیاز دارم مدتی در خنثی ترین حالتِ ممکن باشم ...
• هیچ رویایی اونقدرا بزرگ نیست
و هیچ رویاپردازی اونقدرا کوچیک!
• "ابقَ قویّا، فَقِصّتُکَ لم تَنتَهی بعد "
Stay strong your story, your story isn't over yet!
قوی بمون، قصهت هنوز تموم نشد.
• یک روزهایی هستند که دورند، دورند، خیلی دورند...
اما میرسند...
بالاخره از راه میرسند.
• من درد در رَگانم،
حسرت در استخوانم،
چیزی نظیر آتش در جانم پیچید
سرتاسر وجود مرا، گویی چیزی به هم فشُرد
تا قطرهای به تَفتِگیِ خورشید
جوشید از دو چشمم
از تلخیِ تمامیِ دریاها،
در اشکِ ناتوانیِ خود ساغری زدم.
• به دنبال خدا نگرد
خدا در بتكده و مسجد و کعبه نیست
لابلای کتاب های کهنه نیست
لابلای سنگ و ضریح و دیوار و خانه گلی نیست
خدا را در کوچه پس کوچه های درویشی و دوری از انسانها نگرد؛
آنجا نیست!
خدا در دستی است که به یاری میگیری، در قلبی است که شاد میکنی، در لبخندی است که به لب می نشانی،
در فاصله ی نفس های من و توست که به هم آمیخته؛
در قلبیست که برای تو میتپد، در میان گرمای دستان ماست که به هم پیچیده، در اندیشه رهایی انسان از جهل و خرافات است، در اندیشه رهایی انسان از استبداد و تاریکی ست
خدا...
در پندار نیک توست
در کردار نیک توست
در گفتار نیک توست...
دلبر »
• آخرش روزی ...
بهار خندههایمان میرسد ؛
پس بیا با عشق ...
فصل بغضمان را رد کنیم ....!
• به نادانی وطنت نامیدم و فراموشم شد که وطن را به یغما میبرند ....!
• روز خواهد شد !
آن روز خواهم دانست چرا تمدن زنانه است ؛
و چرا شعر زنانه است ...
و چرا نامه های عاشقانه زنانه هستند !
و چرا زنان هنگامی که عاشقند ؛
به گنجشک و نور و آتش بدل میشوند ....!