سایهی سنگینش رو حس کردم که داره به طرفم میاد، اعتنایی نکردم، اومد کنارم نشست. نگاه نکردم، مدتی قبل که با هم صحبت میکردیم، چشم مدیر از دور همهش به ما بود که یعنی: بسه دیگه جمع کنید و به کارتون برسید، گرچه من خیره به مانیتور بودم، انگار که همه حواسم به کار هست.
گفت: ناراحتم.
گفتم: ناراحت نباش.
گفت: چیکار کنم، ناراحتم.
دوباره بیآنکه نگاهش کنم، گفتم: ناراحت نباش، همهچی درست میشه.
دستش رو دراز کرد و از میز روبرویی یک دستمال کاغذی برداشت، برد سمت چشماش، نگاهش کردم، داشت اشکهاش رو پاک میکرد و بیصدا گریه میکرد. باید میفهمیدم، وقتی که اومده و میگه ناراحتم، واقعا ناراحته و حرف چرتِ "ناراحت نباش" من هیچ دردی رو دعوا نمیکنه. نتونستم تاب بیارم، گفتم پاشو بریم، بیرون.
کلی باهم صحبت کردیم. موقع برگشت، پرسیدم: خونه با کی صحبت میکنی، با پدرت راحتی یا با مادرت؟
گفت: هیشکی، با هیشکی صحبت نمیکنم.
غم همه وجودم رو گرفت. چرا باید اینطوری باشه، آدمی ضعیفه، به تنهایی نمیتونه از عهده غمهاش بر بیاد، باید یکی باشه که غمش رو بفهمه.