واقعیت این است كه اولین تغییرات در پیری آن چنان به آرامی اتفاق میافتد كه به سختی به چشم میآیند. آدمی باز خودش را از درون نگاه میکند همان طور كه همیشه نگاه میکرده است اما این دیگرانند که از بیرون به او پیریش را یادآوری میكنند.
*
ﻧﻔﺲ ﻛﺸﯿﺪﻥﻫﺎﯾﺶ ﺁﻥ ﭼﻨﺎﻥ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻧﺒﻀﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺗﺎ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺶ ﺭﺍ ﺣﺲ ﻛﻨﻢ. ﺧﻮﻥ ﺩﺭ ﺭﮒﻫﺎﯾﺶ ﻣﺜﻞ ﺁﻭﺍﺯ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺗﺎ ﭘﻨﻬﺎﻥﺗﺮﯾﻦ ﻣﺮﺯﻫﺎﯼ ﺗﻨﺶ ﻣﯽﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺗﻄﻬﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﻗﻠﺐ ﺑﺎﺯ ﻣﯽﮔﺸﺖ.
*
ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺧﺎﻛﺴﺘﺮ ﺧﻮﺩ ﺗﻮﻟﺪﯼ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﯽﯾﺎﻓﺖ ﻭ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻋﺸﻖ ﻧﺎﺯﻙ ﺍﻧﺪﺍﻡ، ﺑﺎ ﺷﺎﺩﯼ ﻭ ﺷﺪﺗﯽﻛﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ، ﺷﻨﺎﻭﺭ ﺑﻮﺩﻡ. ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺳﻦ ﻧﻮﺩ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﻃﺒﯿﻌﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﻭﺑﻪﺭﻭ ﻣﯽﺷﺪﻡ. ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﻛﻪ ﻭﺳﻮﺍﺱ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﻛﻪ ﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺎﺷﺪ، ﻫﺮ ﻛﺎﺭ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﻮﺩ ﺍنجاﻡ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻫﺮ ﻛﻠﻤﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﻪ ﺷﻮﺩ ﻣﺤﺼﻮﻝ ﺫﻫﻦ ﻣﻨﻈﻢ ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻠﻜﻪ ﺑﺮﻋﻜﺲ ﻫﻤﻪ ﻧﻮﻋﯽ ﺗﻈﺎﻫﺮ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﺧﺘﺮﺍﻉ ﻛﺮﺩﻩﺍﻡ ﺗﺎ ﺑﯽﻧﻈﻤﯽ ﺫﺍﺗﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﻢ. ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﻛﻪ ﻧﻈﻢ ﻣﻦ ﻓﻀﯿﻠﺖ ﻧﯿﺴﺖ، ﻋﻜﺲﺍﻟﻌﻤﻠﯽ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺟﻬﻠﻢ، ﻛﻪ ﺳﺨﺎﻭتمند ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺑﺮﺳﻢ ﺗﺎ ﻓﻘﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﭙﻮﺷﺎﻧﺪ، ﻣﺤﺘﺎﻁ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺑﺮﺳﻢ ﺗﺎ ﻣﻨﺤﺮﻑ ﻭ ﺳﺎﺯﺵﻛﺎﺭ ﺑﺎﺷﻢ ﺗﺎ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺧﺸﻢ ﻓﺮﻭ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺧﻮﺩ ﻧﮕﺮﺩﻡ، ﺳﺮ ﻭﻗﺖ ﻭ ﺩﻗﯿﻖ ﺑﺎﺷﻢ ﺗﺎ ﺩﺍﻧﺴﺘﻪ ﻧﺸﻮﺩ ﻛﻪ ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﻭﻗﺖ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺑﯽﺍﻫﻤﯿﺖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﻛﻪ ﻋﺸﻖ ﺣﺎﻟﺘﯽ ﺭﻭﺣﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻠﻜﻪ ﺑﺨﺖ ﻭ ﺍﻗﺒﺎﻝ ﺍﺳﺖ.
*
ﮔﻮﺷﯽ ﺗﻠﻔﻦ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺳﺮ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﺎﻧﺪﻡ. میﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺍﺯ ﻛﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﻨﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻋﯿﻦ ﺣﺎﻝ ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﺎﺧﺘﻢ ﻛﻪ ﻣﯽﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺟﺰ ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﺧﻮﺵ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﺭ نمیﺁﯾﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻇﻬﺮ ﻫﻤﯿﻦﻃﻮﺭ ﺳﺮﯼ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺧﺎﻧﻪﺍﺵ ﺯﺩﻡ. ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﺷﺎﻧﺲ ﻭ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺗﻜﯿﻪ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻋﻘﻞ ﺳﻠﯿﻢ.
*
ﯾک لحظه ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ، ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﺷﺎﯾﺪ ﻟﻘﻤﻪﺍﯼ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭ ﺁﻥﻗﺪﺭ ﻭﺯﻥ ﻛﻢ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﺷﻠﻮﺍﺭﻫﺎﯾﻢ ﺑﺮ ﻛﻤﺮﻡ ﻗﺮﺍﺭ نمیﮔﺮﻓﺘﻨﺪ. ﺩﺭﺩﻫﺎﯼ ﮔﺎﻩﺑﻪﮔﺎﻩ ﺩﺭ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻧﻬﺎﯾﻢ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ، ﺑﯽﺩﻟﯿﻞ ﺣﺎﻟﺘﻢ ﻋﻮﺽ ﻣﯽﺷﺪ. ﺷﺐﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻧﻮﻋﯽ ﮔﯿﺠﯽ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻣﯽﺑﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﻧﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﻮﺍبم ﻭ ﻧﻪ ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﺑﺸﻨﻮﻡ ﻭ ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﻢ ﺑﺎ ﭼﺮﺕ ﺯﺩﻥﻫﺎﯼ ﺳﺒﻜﯽ ﻣﯽﮔﺬﺷﺖ ﻛﻪ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍ نمیﮔﺮﻓﺖ.
*
از آن وقت به بعد شروع كردم زندگی را نه با سالها بلكه با دههها اندازهگیری كردن. دهه پنجاه خیلی مهم بود چون متوجه شدم كه تقریباً تمام دنیا از من جوانترند. دهه شصت از همه سنگینتر بود چون فكر می كردم وقتی برای اشتباه كردن باقی نمانده است. دهه هفتاد چون امكان داشت آخرین آنها باشد ترسآور بود. با این حال وقتی صبح نود سالگیام در رخت خواب نازك اندام زنده بیدار شدم این فكر دلپذیر از خاطرم گذشت كه ﺍﯼ ﻛﺎﺵ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺒﻮﺩ ﻛﻪ ﻣﺜﻞ ﺭﻭﺩ ﮔﻞﺁﻟﻮﺩ ﻫﺮﺍﻛﻠﯿﺖ ﺑﮕﺬﺭﺩ ﺑﻠﻜﻪ ﻓﺮﺻﺖ ﻧﺎﺩﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺩﺭ ﻣﺎﻫﯿﺘﺎﺑﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺭﻭ ﺷﻮﯾﻢ ﻭ ﻃﺮﻑ ﺩﯾﮕﺮﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﺗﺎ ﻧﻮﺩ ﺳﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮ ﺳﺮﺥ میشد.
*
اشكم زود سرازیر میشد. هر احساسی كه ربطی به مهربانی و محبت داشت باعث ایجاد بغض در گلویم میشد و همیشه هم نمیتوانستم آن را كنترل كنم. با خود فكر كردم لذت نگهبانی خوابهای نازك اندام را رها كنم، نه به دلیل احتمال مردنم بلكه از تصور او بدون من در باقیمانده عمرش.
خاطرات روسپیان سودازدهٔ من
گابریل گارسیا مارکز