اگر بنا دارید این کتاب رو بخونید این نوشته ممکن است داستان را لو دهد!
کتاب نوشته François Mauriac و ترجمه مهدی سمائی هست. انتظار نداشتم اینقدر از این کتاب خوشم بیاد، با این که سلیقهم بدستم اومده؛ وقتی داستان یا فیلمی از آدمهای واقعی میگه، مخصوصا وقتی که از فکر و احساساتشون میگه، من خوشم میاد. "نامهای به ایزابل" داستان یک سری آدم واقعی هست که کاملا باورپذیر هستند و نویسنده دقیقا میدونه که چه کسانی رو خلق کرده و دقیق آنها رو میشناسه و خوب بلد هست چطور بیآنکه به حاشیه بره آنها را به ما معرفی کنه و ما رو در جریان روحیات و افکار آنها قرار بده، در حالی که در این مسیر اصلا پرگویی نمیکنه و توصیف اضافهای به کار نمیبره. داستان، داستان پیرمردی است که برای همسرش نامهای مینگارد و در آن سعی در تبرئه خویش و محکوم کردن همسرش و فرزندانش دارد و البته ادعا دارد که خود را می شناسد و میداند که آدم جالبی نیست. رفته رفته این نامه به زندگینامه پیرمرد تبدیل میشود و ما را در جریان آن میگذارد. مواردی که زیاد جالب و قابل تامل بودن رو میارم:
همانطور که اشاره کردم این پیرمرد خود را آدم بدی میداند و تعدادی زذیلت اخلاقی به خود نسبت میدهد، این رو قبلا تو جاهای دیگه و حتی تو دنیای واقعی هم دیدهم، ولی برام سوال میشه که چرا این طوریه؟ چرا وقتی، فردی به رذایل خود اعتراف میکنه، به فکر اصلاح خویش نیست؟ جوابی که به ذهنم میاد اینه که این فرد شاید خودش با این زذیلتها مشکلی نداره و یا شاید اصلا خودش دقیق اینها رو نمیشناسه، و این توهم شناختی که از خودش داره رو از جامعه گرفته، یعنی فهمیده که جامعه او رو چطور قضاوت میکنه و این شخص هم این قضاوت را قبول کرده است.
پیرمرد دوره نوجوانی و جوانیش را تباه شده میداند، اول کتاب و در اواخر آن میگوید: من تفریح نکردهام؛ من هم بعنوان یک ناظر میبینم و درک میکنم که این پیرمرد تفریح نکرده است ولی از طرف دیگر نمیدانم که این پیرمرد دنبال چه چیزی در زندگی بوده است، چه کاری را باید میکرد تا تفریح محسوب میشد، خودش هم دقیق نمیگوید که چه کاری باید میکرد و احتمالا هم نمیداند. شاید همان حس رقابت، حسادت و تنفری که داشت نمیذاشت، تفریح رو احساس بکنه، در خلال داستان دیده میشه که اهل قمار و بیبندباری هست، دیده میشه که پیشرو یه عدهای است، بین آنها مقبول است و یا از نظر شغلی بسیار موفق است، همه این موارد تو دستهبندی تفریحات جا می شن، ولی ادعا میکنه که من تفریح نکردم، و من خواننده هم تایید میکنم که تفریح نکرده است. چرا؟
میزان خساستی که این مرد دارد، شگفتآور هست و یک نمونه خوب و باورپذیر در میان خسیسان به شمار میرود. بعنوان مثال، برای بخشش (نابود کردن) ثروتش به پاریس سفر کرده و بجای هتل در پانسیون اقامت کرده و به رستورانهای ارزان قیمت میرود.
تحولی که بعد از مرگ همسرش اتفاق میافتد کاملا باورپذیر هست و هرکسی جای او بود همون رو کار میکرد ولی نمیتونم دلیل منطقی برای کارش سر هم کنم.
اما قسمت تلخ این داستان و زندگی، درک نشدنها و نفهمیده شدنها و صحبت نکردنها است، زندگیهایی که با نابسامانیها و اوقات تلخیها تمام شدند بی آنکه بهرهای از این عمر کوتاه برده باشند. وقتی هر کسی از دیدگان خود به قضایا نگاه میکند و خود را خیر مطلق میبیند و از کوچکترین نشانهای برای توجیه اعمال خویش استفاده میکند زندگی جهنم میشود. در پایان داستان و در نامهی بردار به خواهر، یک جورایی اوج تلخی این قضیه هست، بقدری که آدمی را از زندگی منزجر میکند.