
با ترس چند قدم جلو تر رفت و خودش را به دسته ای از مردان که دور هم جمع شده بودند، رساند. می خواست خودش را وارد گروه مردان کند، پشت سر مردی هیکلی و قدبلند ایستاد. سرش تا گودی کمر مرد می رسید. دوباره از قد کوتاهش خجالت کشید. کنار رفت و جدا از جمع مردان کارگر، کنار دیوار، ایستاد. متوجه شد که تمام مدتی که نزدیک گروه و پشتِ مرد ایستاده بود نفسش را از شدت بوی تند و تیز عرق، توتون و لباس های کهنه و خاکی حبس کرده بود. حالش از خودش بهم خورد. حالش از عملگی بهم خورد. حالش از مادرش هم که او را به عملگی می فرستاد هم بهم خورد. مادرش، زنی با اندام لاغر و چشمان گود رفته، صبح به صبح، هنوز آفتاب نزده، او را بیدار می کرد و مجبورش می کرد صبحانه بخورد تا جان داشته باشد تا ظهر کار کند. ناهار را هم صاحبکار می داد و خیالش از این بابت راحت بود اما دلش شور شام را می زد. شام مختصری که اگر نبود، بهتر بود.
امروز صبح، با فریاد مادرش از خواب بیدار شد. خسته بود و چشمانش را دوباره بست. در خواب و بیداری بود که باز هم صدای فریاد مادرش را شنید. به روی خودش نیاورد. زیر لب فحشی داد و لحاف را تا گردنش بالا کشید. صدای تلق و تلوق کتری و بشقاب های استیل را می شنید و با چشمان باز به رو به رویش خیره شده بود و منتظر فریاد سوم مادرش بود. مادر در چوبی اتاق را محکم باز کرد و زیر لب شروع به غر زدن کرد. همزمان از دبه ی آبی که غروب به غروب در خانه ی همسایه پُر می کرد، توی کتری آب ریخت و آن را روی پیک نیکی گذاشت تا جوش بیاید. او، خوابیده در بستر، همچنان منتظر فریاد دیگری از سمت مادر بود اما سکوت مادر طولانی شده بود. بلند شد و در رخت خوابش نشست. مادرش را دید که با چشمان خشمگین در حالی که لب می گزید به او نگاه می کند.
- بلند شو! یه چی بخور زودتر برو میدون. شاید امروز کار گیرت آمد.
مادر کتری داغ را با لبه ی پیراهنش برداشت و داخل دو فنجان چای کمرنگی ریخت.
- بعد از ناشتایی باید یه سر برم خانه ی اون پیرزنه. مثل اینکه چیزیش شده. باز باید لگن پشت لگن بشورم و سوپ آب زیپو رو بریزم تو حلقومش. هزاربار گفتم که این سوپ ها مقوی نیست، بذارین خودم براش درست کنم. نخیر! کی به حرف ما گوش می ده؟ دِ بلند شو.
چهار دست و پا از رخت خواب بیرون خزید و به سمت فنجان چایش رفت. تکه نانی که با بخار کتری نرم شده بود را تو دهانش چپاند و پشت سرش چای را یک ضرب سر کشید. تا فیها خالدونش سوخت. ولی حالش جا آمد. فکر کرد که این نان ها را فقط با چای می شود بلعید. چای رنگ همان سوپ های آب زیپویی بود که مادرش می گفت.
در این فکرها بود که دید مردی به سمتش می آید. قوز داشت و لباس هایش کهنه بود. ریش پرپشت و مشکی داشت. نمی شد سنش را حدس زد. مرد آمد و کنارش به دیوار تکیه داد. تا جایی که قوزش اجازه می داد، کمرش را صاف کرد و گفت: "فکر کنم امروز نون مون تو روغنه. چند خیابون اونورتر عجیب و غریب ساخت و ساز می کنن. حتما چند نفر رو می فرستن پی کارگر، اونا هم میان اینجا و ما رو جمع می کنن بریم آجرچینی. من که فقط آجرچینی بلدم. اگر بخوان تا ملکوت هم آجر روی آجر میذارم و میرم بالا."
مرد دستش را توی جیب شلوارش برد و ته سیگارهایی را درآورد. از جیب دیگرش تکه پاره های روزنامه ای را در آورد و همانجا نشست روی زمین. رو به او کرد و گفت: "می بینی مردم چقدر اسرافکار اند؟ همین ته سیگارها رو ببین. بلد نیستن که. الان بهت نشون میدم چجوری صرف جویی کنی."
مرد با ناخن هایش ته سیگارها را پاره می کرد و ته مانده تنباکوها را روی یک تکه ورق روزنامه می ریخت. وقتی به اندازه کافی تنباکو جمع کرد، روزنامه را لوله کرد و آن را بالا، نزدیک صورتش، گرفت و گفت: "بفرما. اینم یه سیگار جدید. ببینم پسر، می کشی؟" سرش را به نشانهی نه تکان داد. مرد پوزخندی زد کبریتی از جیب شلوار چرکش بیرون کشید و با آتش زدن سیگارش بوی کاغذ سوخته در هوا پیچید و با صدای بلند گفت: "به به! عجب گل پسری! فقط اومدی کار کنی و پول بازوت رو بخوری و یکم که پول جمع کردی، ننه ت رو ببری مشهدی جایی و خیالت که از بابت ننه جون راحت شد، باز دوباره کار کنی. بری عملگی. پادو بشی. آجر رو آجر بذاری و واسه خرپول جماعت کاخ بسازی و باز پولت رو جمع کنی. یهو از جایی که نفهمیدی کجاست، یه دختر ترگل ورگل می بینی و عاشق می شی. باز مثل چی کار می کنی تا خودت رو جمع و جور کنی و بری از بابای لامصبش که به قول خودش دخترشو لای پر قو بزرگ کرده، خواستگاریش کنی. حرف مفته دیگه پسر. معلومه اون دختری که چشم تو رو گرفته، ته تهش لا به لای چهار پر مرغ، اونم که از تو بالشتش دراومده، بزرگ شده. تهش هم دخترشو بهت نمیده و میشی یه عزب اوغلی و عملگی می کنی که ننه ت میره واست خواستگاری و یه زن برات می گیره که هزارسال بخوای عزب بمونی. زنه هم سال به سال بچه میاره و بچه هاش دختر میشن؛ اونقدر میزاد تا پسر بشه. بعد تو میمونی یه وارث. وارث تاج و تخت عملگیت. به خود میای و می بینی باید بیشتر از صدتا خر و الاغ و یابو و قاطر کار کنی تا شکم زن و بچه ات رو سیر کنی. راستت رو نگاه می کنی، یه صف دختر داری که باید جاهاز جور کنی و شوهر بدی، چپت رو نگاه کنی یه ولیعهد میبینی که داره مثل تو که باباش باشی دیوار می بره و بالا و مشق آجرچینی و گچ و سیمان می نویسه..."
خسته شده بود. چقدر این مرد حرف می زد. عصبانی شده بود و دندان قرچه می کرد. نمی خواست به حرف هایش گوش کند. ولی نمی توانست. از طرفی هم می دانست که مرد درست می گوید ولی به هیچ وجه نمی خواست آینده ای را که مرد پیشگویی کرده بود را باور کند. قرار بر این بود که او فقط تا وقتی پول کافی پس انداز کند تا بتواند خرج کلاس های درسش را بدهد کار کند؛ نه بیشتر. خشمش اوج گرفت. حرف هایش را آماده کرده بود؛ از خیلی وقت پیش. از همان اولین روزی که سرکار رفته بود. می دانست چه می خواهد بگوید. می گوید این کار موقتی است. قرار نیست زن بگیرد. می خواهد امتحان بدهد و زبان خارجه یاد بگیرد. حالا هر زبانی باشد. هر زبانی که تویش تحقیرها، سرزنش کردن ها، تو سر زدن ها و عربده کشی های سرکارش معادل نداشته باشد؛ به خصوص این پیشگویی بی معنی مرد که گویا زندگی خودش را تعریف می کرد. خودش را جمع و جور کرد و سرش را چرخاند تا به مرد بگوید که چقدر حرف هایش مسخره است.
وانت سفید رنگی ترمز کرد و مردی که ریش هایش چنان در هم پیچیده بود که شبیه کلاف های سردرگم کاموا شده بود، سرش را از شیشه شاگرد بیرون آورد و داد کشید: "فقط ده نفر. خواهش و التماس و جون جدم و جدت و تو رو به خاک پدرت و ننه م و عمهت نداریم. فقط ده تا. بقیه هم روزی می رسه ایشالا."
تمام مردان منتظر با سرعت به سمت وانت دویدند و به طور نامفهومی فریاد می کشیدند و چیزهایی می گفتند. او مردان چاق و لاغر و کوچک و بزرگ را با زور و آرنج کنار زد. کفش ها را لگد کرد و پاهایش لگد شد. دستش را دراز کرد و به وانت چسبید. شلوارش شل شده بود و داشت می افتاد. نمی دانست چکار کند. اگر وانت را ول می کرد زیر دست و پا می افتاد و از کار و درنهایت پول خبری نبود و اگر وانت را می چسبید، آبرویش می رفت. به درک! آبرو برود که برود. به خوبی می دانست که آبرو را می شد با پول خرید ولی هیچ وقت آبرویش شکمش را سیر نکرده بود. خودش را بالا کشید و دمر کف وانت افتاد. بلافاصله دست و پایش را جمع کرد تا بیشتر از این لگدمال نشود. خودش را گوشه ای جمع کرد، زانوهایش را بغل کرد و اطراف را نگاه کرد که مرد را پیدا کند. فکر می کرد او هم خودش را با چنگ و دندان سوار وانت می کند و داد و هوار راه می اندازد و کتک می خورد و مشت می کوبد. اما هرچه نگاه کرد او را ندید. وانت راه افتاد و ده نفر را با خودش برد و بقیه را رها کرد که تا جایی که نفس داشته باشند فحش و ناسزا سر بدهند.
نمی دانست کجا می رود. فقط می دانست که وانت سفید برای تره بار است و امروز خوشبخت بوده که توانسته سوار وانت شود و این یعنی کار کردن و در نهایت رسیدن به پول ؛ هر چقدر ناچیز. حساب کرد که اگر بتواند بیشتر جعبه میوه و کاهو و کیسه ی هویج جا به جا کند و حواسش را جمع کند تا بفهمد چه کسی و چندتا میوه و سیب زمینی می دزد و یواشکی به همان مرد ریشویی که روی صندلی شاگرد نشسته بود خبر بدهد، پول خوبی گیرش می آمد و می توانست یکم برای خودش نگه دارد. خوشحال بود که این دفعه بوی خوب میوه ها و سبزیجات تازه را استشمام می کند، به جای اینکه بوی خاک آجرها و گچ و سیمان سرش را به درد بیاورد. فکر آجرچینی او را خیال پردازی بیرون آورد و او را یاد مرد انداخت. هنوز آنقدر دور نشده بودند و او می توانست میدان را ببیند. وانت پشت چراغ قرمز ایستاد و او توانست از بین سرِ مردهایی که رو به رویش نشسته بودند و مانند اجساد به نقطه ی نامعلومی زل زده بودند، آن مرد را ببیند که چهار دستوپا روی زمین بود برگهی بزرگ روزنامه ای به دندان گرفته بود و از پای درختان ته سیگارها را جمع می کرد.