پیراهن سفیدت؛با چین های ریز و درشت دامنِ ساده ات در باد میرقصید...
گلدوزی کوچک روی یقه ات؛در امواج پریشان موهایت قابل دیدن نبود!...
در کنار درخت پیر انجیر؛چاقوی دسته دار پدربزرگ را روی تنه درخت کشیدی...
در حالی که لپ هایت از فرط هیجان سرخ شده و نوک بینی ات از سوز باد پاییزی مانند توت فرنگی کوچکی بنظر میرسید!...
حواست به شالگردن پیچ خورده روی شانه هایت نبود؛
یا هم صدای خش خش برگ های زیر پاهایت!
تمام حواست را روی کنده کاری درخت انجیر باغ پدربزرگ گذاشته بودی!در همان هنگامی که عسلی چشمانت؛
روی دسته چاقو و تنه درخت میرقصید...
به ناگاه به سویم چرخیدی...
عطر گیسوان مواجت در هوای پاییزی پخش شد؛
گام های کوتاه و بلندت را به سویم نشانه رفتی؛
بازویم را از جیب پالتو بیرون کشیده و با ریز ریز خنده؛سمت کنده کاری درخت انجیر بردی...
انگشتانِ ظریفت؛روی پلک هایم را پوشاندند و طنین دلنشینت گوش هایم را نوازش کرد:
_اگه بزارم شاهکار هنریمو ببینی؛چی گیرم میاد!؟
لبخند کش آمده روی لب هایم را فروخوردم؛
و در کنترل صدایم که نخندم لب زدم:
+چی میخای!؟
_اوووممم...از آلوچه های باغ میخام!
شیطنت هایت کودکانه بود؛مهرت مادرانه؛و آنچان معصوم بودی که دلم نمی آمد نه بگویم!
وقتی با خنده سر تکان دادم دست هایت را برداشتی!...
بر روی درخت پیر انجیر باغِ پدربزرگ؛اول نام هردویمان را هک کرده بودی!
با قلب های کوچکی که ناشیانه کنده بودی:)...
می چرخم تا به شاهکارت احسنت بگویم...
اما نیستی!
حالا 5 پاییز گذشته...
اما دیگر تو نیستی!...
طنین خنده ات نیست؛
یا عطر موهایت؛عسلی چشمانت!...
با لبخندی تلخ؛روی کنده کاری دست میکشم؛)
درخت پیر انجیر؛توان ظرافت تو را ندارد حالا که نیستی!
خم شده...
همچون کمر من:)
دختر پاییزی من!
کنده کاریت نیمه تمام بود!
چون چاقو را درست میان ناممان رها کردی...
درخت انجیر منتظر توست!...
من هم در زیر درخت پیر انجیر باغ پدربزرگ؛
با ظرفی پر از آلوچه:)))
Bl4_ck:)