‌‌‌Betty
‌‌‌Betty
خواندن ۲ دقیقه·۳ ماه پیش

قاصدک


_میدونستی؟
+چیو؟
_نمیدونم،خودمم نمی دونم
+دیونه ای؟
_نمیدونم شاید هستم
پوزخند تلخی زد
_چقدر تغییر کردیم ،زمان نفرت انگیزه یا شاید آدما .نمی‌دونم
+زمان عجیبه ،ادما عجیب تر . خیلی آزار دهندس...وقتی مجبوری برای مدتی از آدم موردعلاقه ات دور باشی و وقتی اون آدم رو بعد از مدت ها میبنی دیگه اون آدم نیست ،فرق کرده بهتر بگم، عوض شده.
_این خودش بی شک چیزی از شکنجه کم نداره .‌ متنفرم از اینکه چقدر تغییر کردم
+لعنتی. چه بلایی سر خودت اوردی؟
_فقط خودم نه. تورو هم گناهکار کردم
+اره ما گناهکار ترین و در عین حال مظلوم ترین قربانی بودیم که هیچوقت اون گناه هارو نکردیم
_یادته؟ اون روزا رو میگم...همیشه توی سرم اون روزا مثل یه ابنبات میمونه...شیرین بودن و رنگی ، انرژی رو به تموم جسمم منتقل می کردن
+اره خوب یادمه.اصلا مگه میشه فراموشش کرد؟
+هنوزم یه سوال بی جواب توی ذهنم هست....چی باعث شد؟چرا؟
_جوابش رو خیلی خوب می دونیم .ولی تلاش می‌کنیم برای خودمون فاش نشن
+از خاطره هامون می‌ترسیم.
+روزای قشنگی بودن.

..........
فکر می کردم دیگه نمیبنمت .بعد اون اتفاق..خودم...با دستای کثیف خودم خاکت کردم و روی خاکت اشک ریختم و هر وقت دیدنت میومدم قاصدک ها رو برات فوت میکرم.قاصدک ها ، همونایی که تو بهش میگی گلای سفید .
+تو مقصر نبودی
_از دروغ متنفرم
+نه واقعا نبودی . من مرُدم ولی تو چی؟ توام مرگ رو حس کردی ، توام مردی ولی جسمت انکارش می‌کرد
_دیگه مهم نیست. عادت، عادت عادت .ما به هر چیزی عادت میکنیم حتی به چیزایی که ازشون می‌ترسیم یا برعکس، چیزای که همیشه آرزو شون رو داشتیم به محض اینکه به دستش آوردیم و یه مدت گذشت برامون عادی میشه...عادت.
روی چمنای سبز دراز کشیده بودن ، آسمونش ابی... گلای قشنگی که زیرشون له می شد.
_برات قاصدک چیدم فوت شون کن آرزوم بکن .مثل قبلا
+هر چقدر تغییر کنی بازم مهربونی ، احمق

.....
_یعنی یه روزی برمیگردی؟
+اره...نه..نمیدونم...شاید
_یه روز میای..مطمئنم
+یه روز..



پ.ن: این یه نوشته خیلی قدیمیه.. برای یک یا دو سال پیشه، که توی ویرگول پستش کردم و نمیدونم به چه دلیلی بعد از مدتی اون رو حذف کردم و امروز که داشتم پیش نویس هامو می دیدم(من همیشه زیاد می‌نوسم ولی خیلی کم پستشون میکنم چون فکر میکنم بدن)

این نوشته رو دیدم وقتی این رو نوشتم هیچ تجربه مرتبطی در این مورد که شرح دادم نداشتم صادقانه،ولی چیزی که برام جالب هست اینه که الان دارم(میفهمین چی میگم؟)

یادمه وقتی این رو نوشتم به بهترین دوستی که داشتم فرستادم و گفتم نظرت در موردش چیه؟و اون گفت که مثل همیشه عالیه.

و الان بعد از مدت های طولانی، اون آدم رو دیدم و فهمیدم چقدر عجیب و وحشتناک تغییر کرده!

منم همینطور، منم به طرز فجیعی تغییر کردم، و واقعا این عجیبه خیلی، با خودت میشینی و فکر میکنی" آیا این همون ادمه؟ چی باعث این همه تغییر شده؟چرا ؟ممکنه؟شاید خود واقعیش یه جایی خودشو قایم کرده... " و هزار تا فکر با خودت میکنی که چرا.

بهرحال تغییر واقعا عجیبه.


تغییر
مانند هیتلری که میخواهد خودکشی کند اما هنوز احمقانه به نجات برلین امیدوار است
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید