سرمای بیرون به درونم نفوذ می کند،انگار از تمام آن تابستان گرمی که گذشت،گرمایش فقط در خاطرم باقی مانده.
از آن تابستان گرم حرارت عشق و خاطره،خندیدن،حرف زدن و خیره شدن،حس سرزندگی،رویا و امید و از هزاران چیز که یک انسان را زنده نگه میدارد فقط یک حالت به جا مانده که رسیدن به آن غیرممکن محض است.
سرمای امسال،به درونم نفوذ کرده دستان و قلبم یخ زده اند!
دستان تنهایم را دور خودم می پیچم،مثل درختی که برگهایش میریزد و کسی نیست بغلش کند،همان قدر تنها،همان قدر نسخ یک آغوش!
چشمانم حالتی خمار و بی حال به خود گرفته اند...دوباره!
شک ندارم که درونم یخ زده و در حال مردنم،ولی هنوز میخندم،نمی خواهم کسی از آنچه در درونم میگذرد چیزی بفهمد،نمی خواهم کسی برایم حس ترحم کند،دوست ندارم به این غم ببازم ولی حس مبهمی دارم انگار که این غم بخشی بزرگ از من است، اگر غم نباشد،من هم نیستم،آن کس که هستم نیستم؛حس میکنم پوچم،حس میکنم هیچ نیستم، حتی دقیقا مطمئن نیستم چه حسی دارم و خواهم داشت،اما میدانم باز هم این غم بی انتها من را در خود غرق میکند.
قلب لعنتی ام به راستی یخ زده،نه احساس عشق میکند و نه حتی دلتنگی!فقط پمپاژ ش را میکند،همین و بس.
نمیدانم فردا را چه کنم،میدانم فردا هم مثل امروز و دیروز و روزهای قبل تر از آن خواهد گذشت،ترسی ندارم انگار که زنده در حال گندیدن ام.
نه میتوانم ماشه را بکشم و نه میتوانم دست به قلم ببرم،انگار در دام یک مرگ تدریجی افتاده ام؛ظلمتی بی پایان که اثرش می ماند.
حتی یادم نمی آید چگونه همه چیز تا این اندازه مضحک شد.