Dark dreamer
Dark dreamer
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

جنون خون p3

پارت ۳
تلاش می‌کرد تا با دیو خواب‌آلودگی بجنگد، تمام تمرکزش را روی کف دستانش و روی قدرتش جمع کرده بود
اطمینان داشت، که اگر مقداری خون در این زندان بزرگ پیدا کند، توان نابود کردن کل این کشتی را دارد.
تلاشش برای باز نگهداشتن چشمانش و وارد شدن به دنیای بیداری ناموفق بود‌
دوباره وارد خوابی عمیق شد، او داشت با خودش می‌جنگید که نخوابد، تمرکز کند و بیدار بماند.
طولی نکشید که دوباره توانست از خواب بیدار شود.
چشمان درشت و قهوه‌ای رنگش را به سختی باز کرد، نیم نگاهی به دور برش انداخت.
خونی درحال چکیدن روی صورتش بود و به او کمک می‌کرد.
لب‌های خشکیده‌اش را تکان داد و زمزمه‌وار گفت:
- م...م...مت...متا...س...سفم...پدر‌!
در طبقه بالای سلولش یک دختر زخمی که توسط برده‌دارها زندانی شده بود دید.
خون از پشت و کمرش به صورتش می‌چکید.
به سختی چشمان ورم کرده و سرخش را باز بسته می‌کرد.
چشمان تارش به سختی می توانست دور بر را ببیند، اما به خوبی می‌توانست، با کمک موهبتش زخم‌های عمیقی که در کمر دختری که در طبقه بالای او زندانی شده است را حس کند.
تمام بدنش کبود بود، زخم‌هایش به قدری زیاد بود که قابل شمارش نبود، چیزی نمانده بود که زخم‌های آن دختر، در آن مکان کثیف دچار عفونت شود.
حدس می‌زد، که این دختر را می‌خواستند وادار به انجام کاری بکنند،ولی شکست خوردند و نتوانستند اراده او را بشکنند، این گونه او را مجازات کردند.
نگهبانان اشتباه بزرگی کرده بودند، نباید اجازه‌ می‌دادند که؛ خون به مشام این شیطان وحشی برسد.
حضور خون برایش گرم و خوشایند بود، او را برای مدتی از عالم خواب رها می‌کرد.
قطره اشکی از چشم قهوه‌ای درشتش بیرون غلطید:
- می‌دونم! کارم اشتباهه، اما من دیگه نمی‌تونم تحمل کنم!
سپس روی خون‌ها تمرکز کرد؛ آنان را به حرکت در آورد.
در همین حین؛ خون‌های بدن آن دختر شکنجه شده از زخمش بیرون خزیدند، پایین آمدند.
دنیا با کمک موهبتش به آن خون‌هایی که در هوا جاری بودند، شکل داد. وارد قفل های زنجیر دور دستش کرد.
قالب آن قفل‌ها را به راحتی کپی کرد؛ سپس با چرخش کلید خونینی که ساخته بود، زنجیر های که دست و پاهایش را بسته بود، را باز کرد
زخم عمیقی که در کف دو دستش بود می‌سوختند، با باز کردن زنجیر‌ها سوز آن ها را بیشتر حس کرد.
برای همین کمی صورتش مچاله شد اما او زمانی برای از دست دادن نداشت، باید سریعا از این کشتی ترسناک خارج می‌شد.

سپس جریان خون را به حرکت در آورد، و آن را به سوی قفل در قفس تابوت مانندش هدایت کرد.
رگه‌ای کوچک از خون جدا کرد، و آن را داخل قفل فرو برد.
به راحتی کلیدی ساخت، آن را تکان داد‌، در باز شد.
به آرامی پایین آمد، پاهایش دچار کبودی شده بودند و ورم داشتند به سختی روی پاهایش ایستاده بود.
به خاطر تأثیر دارو تعادل کافی نداشت، و مقداری سر گیجه داشت؛ به دیوار کنارش تکیه کرد.
بعداز چندین ماه از قفس بیرون آمده و، دستانش آزاد بود. می‌توانست از آن سلاح مرگباری که دارد استفاده کند.
نمی‌خواست، دوباره مثل همان روز روی زمین بیوفتد و تسلیم شود.
درحالی که به دیوار تکیه داده بود، با قدم های نامتعادل به سمت در خروجی گام برداشت، که از آن در زنگ زده نور زرد رنگی ساتع می‌شد.


انیمهفیکشنطنزدازای
نویسنده و منتقد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید