روی تخت نرمم دراز کشیدم و به سقف شیشه ای اتاق زل زدم..
در این ساعت از شب،ستارگان همراه جناب ماه در آسمان تاریک میدرخشند…برخی از ستارگان در حال سفرند و برخی دیگر چشمک میزنند..
بهجناب ماه که اکنونپشت ابر قایم شدهاست نگاهی می اندازم..
انقدر نورانیست که میتوانم از پشت ابرهایتیرهرنگ لبخند زیبایش ببینم..
من نیز در پاسخ لبخندش، تبسم کوتاهی میکنم.
روی تخت نرمم غلتیدم و به خواب فرو رفتم…
-اینقرار بود بخشی از انشام برای دبیرستانباشهولی..چون میدوستم دبیر انشامون با لنگاش میزنه وسط پاهام و میگه: “این چه **شریه نوشتی!” اضافش نکردم.. و با بدبختی یه مقدمهی دیگه براش نوشتم:)
امیدوارم شما هم مث دبیرم تو ذهنتون نزنین تو… اره-
“نامهایکوتاهبهدلیلوجودامتحانت و نبود ایده از طرف، کیمالکسندر؛الک
لاو یو!