قبلنا عاشق شب بودم. عاشق سکوتش، عاشق اینکه هیچکس انگار دیگه کاری ب آدم نداشت. نمیدونم چی شد یهو، ی روز دیدم خدایا چقدر روز خوبه. شاید بخاطر همینم هست ک امسال ب بیرون و اطراف ک نگاه میکنم لذت میبرم. خورشید خیلی زرد قشنگی میتابه. آسمون خیلی آبیه. همه جا سبزه و من حس میکنم چقدر بهار و تابستون نازن. چقدر آخه طبیعیت میتونه هیجان انگیز باشه. هوم؟
وقتی سوار موتور هستید مخصوصا، خیلی ازش لذت ببرید. گاهی میترسم نکنه یه روزی بیاد ک من نتونم از این سبز خوش رنگ برگ های بهاری لذت ببرم.
امشب از اون شبایی بود که بین شماره هام میگشتم و شماره هارو بالا پایین میکردم. به خودم میگفتم این نه، این یکی که حوصله ی اخلاقشو ندارم. اینم خیلی وقته ازش خبر ندارم، زشته یهو بهش پیام بدم. اینم که دلم براش خیلی تنگ شده ولی خب قرار نیست پیام بدم.
یهو این اومد توی سرم که چرا اینقدر زندگی بدون جنس مخالف؟ آخرین بار حتی یادم نیست ارتباط عمیقی ک گرفته بودم کی بوده. خیلی یهویی دیدم نمیشه و همه چیو گذاشتم کنار . حالا قبول دارم که خیلی بهم خوش گذشته این مدت. بدون فکر، بدون اینکه آدم مقابلم اذیتم کنه یا محدود یا چیزی. درسته رفیق های خیلی بهتری پیدا کردم. ولی بازم جای ی چیزایی خالیه.
توی سرم هر چقدر سعی میکنم اون ارتباط محکمه رو بخوام شکل بدم، نمیشه. انگار مغزم یادش نیست چطوری دلبری کنه. میدونید چی میگم؟!
قبلنا که دوستی هام میخواست خراب بشه، ی مرحله ای وجود داشت که به خودم میگفتم ببین الان، تو صدتو میزاری، اون تیر آخرم میزنی، شد که شد. نشد هم خب تو تلاشتو کرده بودی و پشیمونی ای نمونده برات. نمیدونم. شاید اون زور اخره، اون تلاش آخره باعث شد که مزه ی همه چی بپره از سرم. که همه چیز بی مزه شه. که تصور کنم دیگه دستام خیلی خالیه برای اینکه چیزی توی ترازوی احساس طرف مقابل قرار بدم. یو نو؟
بدترین قسمت و عجیب ترینش میدونید چیه؟ مثلا من دلم برای پارتنر قبلیم تنگنمیشه و نشده. حتی صداش و صورتش یادم نیست. دلم برای رقیق قدیمم تنگ شده. امسال اگه هنوز دوست بودیم میشد ۴ سال. واقعا دلم برای وقتایی که گیممیزدیم تنگ شده. برای وقتایی ک صبر میکردیم کلی تا بیایم فلان ماجرا رو تعریف کنیم تنگشده. وقتایی ک فوتبال میدیدم تنگ شده.
دلم برای احساساتم تنگ شده. همیشه به دوستام میگم اگه میخواین ی چیزی رو تغییر بدید،یه چیزی رو جایگزینش کنید. جایگزین اون تایم هایی ک با رفیقم داشتم شد تنهایی لذت بخش. شد کار و سریال. و من دلتنگاحساساتی هستم که دیگه انگار نیستن. چی میشد اگه بد اخلاقی نمیکردی. اگه بهم نمیگفتی من همینی ام که هستم. چی میشد اگه یه بار از خودت میپرسیدی وقتی آدما بهم اهمیت میدن، وقتی خوبن تو زندگیم، چرا با گفتنجمله ی من همینی هستم که هستم، میخوای باش میخوای برو عذابشون بدم. میبینی چیکار کردی که حتی با اینکه دارم از دلتنگی میمیرم برات، حاضر نیستم بخاطر اخلاق بدت بهت پیام بدم؟
یکم باید کار انجام بدم و بعد بخوابم. شبتون بخیر.