توی آینه به خودم نگاه میکنم و یاد روزای اولی که تصمیم گرفتم برم باشگاه می افتم. دستم رو یواش روی گردی شکمم میکشم. تلاشم برای دوست داشتن خودم توی اون موقعیت واقعا بی نتیجه بود. تلاشمیکردم تا مثل خیلی از آدمایی که توی سوشال مدیا میدیدم بگم وای نه. من خودمو دوست دارم. ولی نمیشد.
چندتا دلیل داشتم براش. اولیش و مهم ترینش این بود که من کاری برای خودم نکرده بودم که بهنتیجه نرسیده باشم و اون موقع بخوام به مرحله ی پذیرش برسم.
جمله ی توی سرم خیلی سنگین تر از این حرفا بود. تو، کاری برای خودت نکردی!
اون موقع ها باشگاه رفتن رو شروع کردم. دمبل هارو بالا پایین میکردم. تغییری دیده میشد اما خیلی کم و دلیل عمده اش نداشتن یه برنامه ی غذایی مناسب بود.
ناراحت کننده بود. ولی نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم. واقعا نمیتونستم. تا از باشگاه برمیگشتم ولع خوردن غذاهای زیاد، برنج و در کنار اون رب انار! دیونه ام میکرد. دلیل عمده اش؟! بدون اینکه ذره ای چیزی بخورم ورزش رو شروع میکردم. دو ساعت تمام با شکم خالی و بدنم داشت خالی میکرد. تحمل نداشت. توی سرم تصور میکردم که خب، نه. رسیدی خونه چندتا قاشق برنج.اشکالی نداره. یا سعی میکردم وجدانم رو با خوردن پروشیر ها آروم کنم. فایده؟! بی فایده بود.
واکنش بدنم نسبت به ورزش برعکس شده بود. تلاشهام؟! خسته کننده. هر روز برو باشگاه و بعد با غذا خوردن اشتباه خودتو خسته تر کن.
مسیر باشگاهِ بدونِ تغییر برام زجر آور شده بود. تصمیم اشتباهی بود ولی خب باید یه کاری میکردم. ۱۳ روز تمام بدون خوردن ذره ای کربوهیدارت، شکلات و چیپس، هر غذای چرب و پر روغنی، گذشت. پروتئین دریافتی به شدت پایین اومد. ولی من باید یه کاری برای خودم میکردم. روزهای قبل از شروع این ۱۳ روز، از شدت فشار استرس هایی که داشتم، نشدن های زندگیم، اونقدر به غذا خوردن های زیاد رو آورده بودم که همیشه حس سنگینی رو با خودم میکشیدم. یادمه یه بار برای دوستم تعریف میکردم که من سیرم! من واقعا سیرم! همیشه سیرم. ولی انگار دارم میخورم تا خلأ درونم رو پُر کنم. تا اون حس خالی بودن درونم آروم شه. انگار وقتی میخورم مغزم فکر نمیکنه. تصمیم نمیگیره یادم بیاره که کجام و دارم چیکار میکنم. میخورم و از مزه اش لذت میبرم. دارم حس میکنم که جا ندارمااا. ولی میخورم.
۱۳ روز نخوردن نون و برنج. حتی ی روزایی مرغ رو میزاشتم وسط کاهو و میخوردم. خوشمزه بود ولی ادایی بود. خوشمزه بود ولی مغزم رو آروم نمیکرد. باید تحمل میکردم. بعد از ۱۳ روز خودمو وزن کردم. ۳ کیلو کم کرده بودم. بیشتر حس میکردم سه کیلو عضله باشه تا چربی. بررسی نکردم ولی هنوزم حس میکنم سه کیلو عضله بود تا چربی. دلم برای بدنم میسوخت. یه شبایی خودمو بغل میکردم و گریه میکردم و ازش میخواستم باهام جلو بیاد. ازش خواهش میکردم عقب نکشه. میگفتم یه راه جدید پیدا میکنم. هیچ جوره نمیتونستم جلوی غذا خوردنم رو بگیرم. اون ۳ کیلو برام نور امید بود. ولی نور چه امیدی؟!
یوتیوب. یوتیوب حتما چیزایی خوبی توش پیدا میشه. معلومه که چیزایی خوبی داره.
ولی هر کس هر کاری کرده برای خودش کرده.
اون موقع هنوز به این نتیجه نرسیده بودم، تا روزی که ویدیو های سه روز هیچی نخوردم رو دیدم.
آره.
با هیچی نخوردن توی سه روز کلی وزن کم میکرد. واقعیتش وقتی برید جست و جو کنید چنینچیزی هست. ولی برای کسی ک اول راهه؟ نه. برای کسی که تجربه داره توش . بله.
سه روز رو فقط نوشیدنی خوردن؟! روز اول اصلا خوب نبود. اصلا خوب نبود. اصلا خوب نبود. معده درد داشت روانیم میکرد. معده ای که همیشه عادت داشت در حال ترکیدن باشه، چروکیده شده بود. دستاشو به دیواره های شکمم میکشید و التماسم میکرد. ازم خواهش میکرد براش یه کاری کنم. نمیخواستم براش کاری کنم. آب میخوردم. بی فایده بود. داد میزد. صداش هنوز توی سرمه. نمیخواستم براش کاری کنم.
گاهی وقتا حس میکنم که حتما یه روزی اگه بمیرم و هنوز دنیا تموم نشده باشه، ارواح خبیثی تشکیل شده از معده ام و روده هام تصمیم میگیرن ازم انتقام بگیرن. حالا هر چقدر من دایره ای از نمک دورم بکشم و یا آب مقدس کنارم داشته باشم. بی فایده است.
از اون روزا خیلی گذشت. راستش رو بگم؟! وارد مرحله ی پذیرش شدم. قبول کردم که این منم. ولی اینم قبول کردم که راه درستی نیازه. هر چقدرم که یوتیوب رو بزارم جلوم، یا با chatgpt رفیق بشم، بی فایده هست. قبول کردم که راه صد ساله رو یه شبه نمیشه رفت. انتظارم برای نتیجه هارو ریختم دور. گاهیوقتا هنوزم حسرت میخورم که چطوری ۲ سال باشگاه میرفتم و هیچ فرقی نمیکردم. گاهی هم میگم شاید همون باشگاه رفتن ها باعث شد وضع بدتر نشه.
اولین کاری که کردم صحبت با مربی باشگاهم برای برنامه ی غذایی بود. باید حتما مراقب باشید که برنامه ی نوشته شده، مختص به خود شما نوشته شده باشه.
برنامه ای که توش بنا به وزن خود شما، شرایط بدنیتون، کالری دریافتی نوشته شده باشه.
کار لذت بخش بعدیی که انجام دادم؟! پروتئین میتونه خدای دوم من باشه. خدای سوم؟ تخم مرغ و سفیده اش.
ی روزایی شاید روی مخلوط تخم مرغ و سیب زمینی و قارچ عُق بزنید. شاید دماغتون رو بگیرید و با گریه بخورید ولی میخورید. چاره ای نیست. راه درست اینه.
بیخیال نتیجه شید. از نظر من رژیم کلمه ی اشتباهی هست. سبک غذای درست، آرامش میاره. یه روزی تصور نمیکردم چندتا قاشق برنج رو هم حس کنم که برام زیاده. یا سوپرایز شم از اینکه من چطوری قبلا این همه میخوردم.
به خودتون زمان بدید. یه روز که انجامش بدید، روز دوم اگه خواستید جا بزنید، به احترام روز اول چنین کاری نمیکنید. بهتون قبول میدم.
گاهی اوقات فکر میکنم مشکل اصلی ما اینه که مشکل اصلی ما غذاست. اون روزایی ک سعی میکردم به زور خودمو با نخوردن ها، هم سو کنم، دائما مغزم ازم میپرسید خب حالا وقتی موقع غذا خوردن شد چی بخوریم؟! مغزم بهم میگفت یعنی بازم میخوای فقط یه کوچولو غذا بخوری؟
این روزا حال بدنم بهتره. معده ام ازم شاکی نیست. هنوز دارم باز بالا پایین میکنم ولی اینبار خودسر نه. میپرسم. از کسی که کارشه میپرسم. درباره ی بدنم سعی میکنم بیشتر بفهمم. بدونم کجا کم داره، چی میخواد.
ادایی بقیه رو زندگی نکنید. ادایی خودتون رو زندگی کنید.
تنها دلیلم برای نوشتن این پُست این بود که هیچکاری مفیدی توی روزم نکرده بودم. کاری که مغزم قبول کنه تو لایق این هستی ک شب راحت بخوابی چون امروز به نشستن و عقب رفتن فکر نکردی.
به رسم هر شب، خوابم میاد، خستم و باید صبح زود بیدار شم.مراقب خودتون باشید. شب بخیر.
بوس بهتون