ویرگول
ورودثبت نام
بلوبِری
بلوبِریحس میکنم یه پنجره هستم که رو به یه جنگل بارونی باز شدم. نفس های عمیق میکشم. به صداها، بیشتر توجه میکنم. به چهره ها نگاه میکنم. خودم رو در اغوش میگیرم.
بلوبِری
بلوبِری
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

شیشه ی سیب

منو یادتونه هنوز؟؟؟؟

فعک نکنم. ولی خب😂

این روزا عادی میگذره. نمیدونم. الان دارم اهنگ گندم گون چاووشی رو گوش میدم‌.

اخیرا خیلی خیلی سوار مترو میشم. استفاده ازش راحته. توی ترافیک نیستی و زود و زود میاد. توی مترو قبلا که سوار میشدم سعی میکردم خودمو با گوشی سرگرم کنم و همیشه از اول تا آخر مسیر سرم پایین بود. یا نهایت چیزی ک میدیدم کفش های ادمای مختلف بود ک میومد داخل و میرفت. گاهی سرمو می‌آوردم بالا و مترو خالی بود. چند هفته ی اخیر بخاطر اینکه تمرکزم بهتر شه از گوشی توی مترو استفاده نمیکنم. شاید بگید کتاب بخون. بهش فکر کردم اما خب دستم نگرفتم. شاید بعدا چنین کاری کنم. ولی به آدما نگاه میکنم. سرمو پایین نمیگیرم. کمرمو صاف میگیرم و به آدما نگاه میکنم. توی چهره اشون، چشم هاشون، انگار میخوام داستان هاشون رو بفهمم.

اما اگه بخوام از عجیب ترین چیزی ک ت مترو این چند وقت دیدم بگم، باید بگم که، ساعت حدودا ۷ و نیم صبح اینا بود که سوار مترو شدم. من بنا به ایستگاهی ک قراره پیاده شم سعی میکنم جامو توی مترو انتخاب کنم اینجوری راحت تره. اون روز من سمت در وایسادم رو به همه. همه ی ادمای توی مترو رو میدیدم‌.

چشمام افتاد رو ی نفر. یه اقا که اگه با ظاهری میخواستی سنش رو حدس بزنی میگفتی ۴۵؟ ۴۶؟ ولی اگه واقعا بهش نگاه میکردی میفهمیدی ک سنش نهایت ۳۲ باشه و گرد و خاک روزگار روش رو پوشونده. موهاش کم کم داشتن خاکستری میشدن ولی صورت جوونی داشت انگار. باید واقعا دقت میکردی تا بفهمی.

چهارزانو کف زمین نشسته بود و ب دیوار مترو تکیه داده بود. ب هر ایستگاه ک نزدیک میشدیم اسم ایستگاه رو بلند میگفت. یه پیرهن چهارخونه ی قرمز پوشیده بود ب همراه ی شلوار طوسی‌.

شاید باز بگید تا اینجا چیزی اونقدر عجیب نبوده.

راستش عجیب نبود، شاعرانه و خوش وایب بود.

با اینکه شاید فکر میکردید دیونه باشه و من فکر میکنم درگیر مشکلی بود. اما خب.

توی دستاش ی ظرف داشت. از این ظرف های استوانه ای که در داره. توش یدونه سیب بود. باورتون میشه؟ یدونه سیب سرخ قرمز، قرمزِ قرمز‌. آبدار!

توی اون ظرف فقط یدونه سیب قرمز خوشگل بود. سیب تازه بود و در ظرف بسته بود‌. ظرف رو محکم ب خودش تکیه داده بود و دستاش میلرزید. لرزش دستاش رو میخواست انگار کنترل کنه و باعث شده بود دستاش ب سمت هم حرکت کنه.

بهش اونجوری نگاه نکردم ک اذیت شه. حواسم بود. فقط برام جالب بود. فکر کنم که داشت میرفت سرکار و اون سیب آذوقه اش بود.

نمیدونم‌. حس خوبی بود. دیدن اینکه یکی داره تلاش میکنه. نمیدونم ولی انگار داشت واقعا برای ی تلاش میرفت. سیب توی دستش واقعا خوشگل بود.

وایب عقب کشیدن از دنیارو نمیداد. هنوز قرمزی سیب جلوی چشمامه.

یادمه بعدش ب ادمای دیگه هم توی مترو نگاه کردم. انگار همه خاکستری بودن. همه سرشون پایین و توی گوشی بود. گاهی برای چک کردن ایستگاه سرشون رو بالا میاوردن.

ادما حواسشون پرته.

حواسشون نیست.

گذر عمر خیلی خیلی سریع تر از این حرفاست.

میدونید چی میگم؟

میخوام از حسم نسبت ب نوشتن هم بگم اما همینجا کار رو جمع میکنیم😂😂😂

بااای باااایییی

۹
۸
بلوبِری
بلوبِری
حس میکنم یه پنجره هستم که رو به یه جنگل بارونی باز شدم. نفس های عمیق میکشم. به صداها، بیشتر توجه میکنم. به چهره ها نگاه میکنم. خودم رو در اغوش میگیرم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید