دیروز با مامان توی ایوون شوید هایی ک خشک کرده بود رو اسیاب؟ نمیدونم کلمه ی درستش همینه یا نه. آسیاب میکردیم.
بوی شوید میخورد زیر بینیم. چوب های گاها تیز و سفت شده ی شوید مچ های دستم رو یکم زخمی کرد. نباید نفس های عمیق میکشیدم چون همه چیز اونجا سبز میشد و بهم میریخت.
اون لحظه توی گرمی زیاد، سعی میکردم سر خودمو گرم کنم.
بوی شوید خیلی زیاد بود. هی تصور میکردم وقتی کارم تموم شد یه مقدار ماست و شوید با نون هایی مثل سنگک یا نون خشک های یزد باید خیلی بچسبه بهم.
گاهی فکر میکنم ک کاشکی نون خامه ای بودم. نه؟ توی بیشتر اوقات زندگیم دلم میخواست نون خامه ای باشم.
نمیدونم چرا.
ی روز از یکی از دوستام پرسیدم اگه میتونستی یکیو انتخاب کنی که جای خودت رو باهاش عوض کنی، کیو انتخاب میکردی؟ گفت هیچکس
اما من شخصیتی رو هنوز توی سرم دارم.
شما چی؟ اگه میتونستید جاتونو با یکی از اطرافیانتون عوض کنید، کیو انتخاب میکردید؟
بچه تر که بودم، ابتدایی، اون موقع ها توی زمان ما ابعاد بدنی فرق داشت. شما الان یا کلاس ۴ ام ابتدایی رو میبینی خیلی ناز و کوچیکه یا وقتی وارد ی مدرسه ی ابتدایی میشی انگار همه کوچیکن. نمیدونم شایدم چون ما بزرگ شدیم. ولی زمان ما اگه تو مثلا کلاس ۴ ام یا ۵ ام بودی، واقعا ابعاد بدنی درخور و بزرگی داشتی.
دخترای مدرسه ی ما هم توی اون سن همینجوری بودن، و همشون هم عقلا واقعا و واقعا محترم بودن.
یادم نیست خودم اول بودم یا دوم، حتی شروع ماجرارو هم یادم نیست ولی یادمه ک یهو خیلی حیاط مدرسه خیلی شلوغ شد. یکی فوت کرد بخاطر اینکه غذا پریده بود توی گلوش. خیلی دوستاش گریه میکردن. بنظرم مرگ عادلانه ای نداشت.
دیروز خیلی یهویی یادش افتادم. اسمت بهار بود. بهار من یادت افتادم دیروز. نمیدونم چرا.
بهار من یادمه ک همه از مدرسه سوار اتوبوس شدن ک بیان برای خداحافظی از تو.
نمیدونم چرا یادت افتادم ولی اصلا اتفاق جالبی برام نبود. گاهی فکر میکنم ک تو الان زیر فرسنگها خاکی.
من خیلی وصلم ب گذشته. خیلی. امروز توی صحبت با دوستام خیلی حواسم بود که مثلا نگم فلانی رو یادته؟ فلان کارو یادته؟
نمیدونم چرا اینقدر وصل شدم ب گذشته
حس خوبی ندارم.
همه چیز خوابه. نه؟
شوید ها تموم نمیشدن. از اون همه شوید کلا ۲۰ تا کاسه شوید اسیاب شده در اومد.
دستامو وقتی شستم یه آب سبز رنگ از انگشتام چکه کرد.
شوید ها تموم شد، ی عالمه چوب شوید کف حیاط ریخته شده بود.
ی روزی برمیگردم اینجا ک حالم خیلی خوب باشه. زندگیم طوری شده ک انگار هیچی واقعی نیست. خاطرات دارن مغزم رو خفه میکنن. من واقعی نیستم، اتفاقات واقعی نیست، زندگیِ حالم واقعی نیست و من شناورم روی خاطراتی که گذشته.
ی روزی برمیگردم.