اولین باری ک متوجه شدم دارم مثل مامانم رفتار میکنم، دو سال و چند ماه پیش بود. ی روز به خودمنگاه کردم و دیدم دارم مثل مامانم روی خواسته هام اصرار میکنم. اصرار. اصرار. اصرار. اصرار. اصرار. اصرار پیشت اصرار. و دیدم فرد مقابلم از اصرار بیزاره. اونم تصمیم گرفت مثل بابام رفتار کنه. بی توجهی. بی توجهی. بی توجهی. بی توجهی. بی توجهی. بی توجهی هایی ک بعد ها با گریه های مامانم و داد های بابام برای اینکه اینکه اینقدر اصرار نکن همراه بود. از اون روز هی این توی سرم میچرخید که تو نباید مثل مامان بابات باشی. اما راستش چیزی که با گوشت و پوست و خونت یکی شده باشه رو خیلی ب سختی میشه رها کرد. دومین بار متوجه شدم شکل بابام هستم، وقتی بود که دیدم برای کوچیکترین مشکل ها بد اخلاقی های زیاد میکنم. کوچیکترین عیبی ک میبینم دنیارو جهنم میکنم و دلم میخواد همه جارو اتیش بزنم. اخم میکنم. داعم ب بچه ها میگم نه. این دیگه مثل ارثیه ی مادری نبود و داشت اطرافیانم رو هم ازم میگرفت. حس عذاب وجدان بعدش ک چرا ب این کوچولو ها گفتم نه. چرا فلانی رو ناراحت کردم. چرا هیچوقت توی زندگیم ریسک نمیکنم؟! چرا همیشه مثل بابام حواسم هست ک مدادم ی کوچولو کج ننویسه. از اینجا همه چیز شروع کرد ب فرق کردن. ب خودم قول دادم که هیچوقت دیگه در مقابله با بچه ها از کلمه ی " نه " استفاده نکنم. تفکرم در مواجه با بچه ها اینجوریه که اونا بار اوله ک دارن این مسیر رو میان جلو. اونا رو نباید ترسوند. بچه ها نیاز دارن فرق بین خوب و بد رو بدونن. ولی باید بدونن کدوم بَد تاوان داره و کدومش ن. راستش من مامان بابای بچه ها نیستم بخاطر همین نباید سخت گیری اونا رو داشته باشم. دلم میخواد من اونی باشم ک وقتی میان پیشم خوشحال باشن. دیشب یکیشون میگفت " تو همیشه منو نجات میدی " این جمله حالم رو خیلی بهتر کرد. دومین قدم این بود که اشکالی نداره اگه اطرافت ی چیزی اشتباهه. اشکالی نداره اگه یکی در رو محکم میبنده. اشکالی نداره وقتی اتفاقی ک می افته باعث مرگ تو نیست، چرا باید خودمو اذیت کنم، اخمکنم و اطرافیانم رو ناراحت کنم؟
قدم بعدیم این بود که با مامانم صحبت کردم. البته ک بعد از این همه سال زندگی، این دو نفر تصور میکنن تنها روش زندگی همینه و ی جورایی هم واقعا نمیشه عوضش کرد براشون. من یک ساله ک دارم تلاش میکنم و شرایط شاید یکم، فقط یکم بهتر شده. اما همچنان صدای بلند پدرم از توی هر نقطه ی خونه قابل شنیدنه. صحبتم با مامانم ب این صورت بود ک مامان نیازی ب اصرار نیست. یک بار. دو بار. کافیه. واقعا کافیه. بابا مدلش اینجوریه. بار دوم ک بگی و گفت نه، میگی باشه. خودشون فکر میکنن و میان . واقعا هم همینه . من حس هام رو شناختم ولی پدرم نه. من میدونم ک عذاب وجدان میگرفتم اگه هی بهم میگفتن و و میگفتم نه. بعدش با کلی ناراحتی برمیگشتم. بابا هم عذاب وجدان میگیره و میاد. هیم. دیگه مغزم خالیه. دیگه نمیدونم.