کودکی ما پر بود از لحظههای خلاقانه. لحظههایی که بیپروا پرسشگری میکردیم و هر روز به دنیای خودمان و دنیای اطرافمان جوری نگاه میکردیم که انگار اولین بار است داریم دنیا را میبینیم و قرار نیست هیچوقت برایمان تکراری بشود. اغلب چیزهایی که میدیدیم برایمان ذوقبرانگیز بود و پرواز کردن بر بالهای خیال مثل آب خوردن برایمان ساده بود. تا اینکه کمکم هفت سالمان شد. آرمانشهری برایمان ترسیم شده بود که اسمش را گذاشته بودند مدرسه. هی با خودمان میگفتیم کی هفت سالمان میشود که بتوانیم برویم مدرسه؟ آنجا درس بخوانیم و دکتر و مهندس و وزیر و وکیل بشویم. خیلی زودتر از آنچه فکرش را میکردیم قدم به روزهای هفت سالگی گذاشتیم و با شاخهگلی در صف جشن شکوفهها ایستاده بودیم. شاید اولین تجربهای که از مدرسه به دست آوردیم را خوب به خاطر داشته باشیم. احتمالا وارد مدرسه شدیم و چشممان به انبوه بچههایی افتاد که با لباسهایی یک شکل کنار هم میدویدند. کسی چه میداند، شاید پر از حس اضطراب و نخواستن بودیم و نمیخواستیم دست مادرمان را رها کنیم. اما مجبور بودیم آنجا بمانیم و در حالی که کسی به این وضعیتمان کمترین توجهی نمیکرد به صف شدیم تا ناظم مدرسه، پشت میکروفونی با صدایی بلند قواعد پادگان نظامیاش را مرتب تکرار کند. با اضطرابی که دیگر تبدیل به بغض شده بود باید با لحنی تحکمی میشنیدیم که نباید بدون اجازه از جایتان بلند شوید. نباید بدون اجازه آب بخورید یا حتی سرویس بهداشتی بروید. نباید بدون اجازه حرف بزنید. جای بازی فقط در زنگ تفریحهای چند دقیقهای است و اینجا هرکس بیشتر درس بخواند آدم بهتری است.
مدرسه دیگر اتوپیا نبود. مدرسه دیستوپیایی بود که لحظهبهلحظه تلاش بیشتری میکرد تا همه بچهها را یک سر و شکل کند. اگر در مدرسهای دولتی درس خوانده باشید حتما تصویر کلاسی شلوغپلوغ با میز و نیمکتهای درهم تنیده را بهخوبی در حافظهتان ثبت کردهاید. بین آن همه شلوغی چه اهمیتی داشت که شما به چه چیزی علاقه دارید یا از چه چیزی خوشتان نمیآید. مهم فقط تمام شدن طرح درس معلم طی یک فرایند ماشینی بود. سه هزار و دویست و چهل روز از روزهای عمرمان را با کم و زیادش در سازمانی به اسم مدرسه گذراندیم. در روزهایی که بیشترین نیاز را به کمک مدرسه داشتیم؛ هیچ به دادمان نرسید. مثل روزهای انتخاب رشته یا حتی در روزهایی که بحرانی به اسم کنکور را سر راهمان قرار داده بود. حتی بعدتر زمانی که خواستیم شغلی را انتخاب کنیم یا ازدواج کنیم. در هیچکدام از این موقعیتها مدرسه به کارمان نیامد و همیشه از خودمان پرسیدیم انتگرال به چه کار زندگیمان میآید یا چرا باید در علوم، طبیعت را به جای اینکه ببینیم و لمس کنیم باید بخوانیم و حفظ کنیم.
منِ دهه هفتادی پشت همان میز و نیمکتی نشستم که دههشصتیها هم آنجا بودند و دهه هشتادیها هم آمدند و تکیه بر همانجا زدند. حالا داریم میبینیم که دهه نودیها هم همانجاها هستند و هزاروچهارصدیها هم پشت صف انتظار مدرسه ایستادهاند. حتی اگر ریزتغییراتی در سیستمها و برنامههای درسی به وجود آمده باشد بازهم ناکارآمدیهای ساختاری و بنیادین مدرسه برای نسل جدید مشهود است. همانطور که برای نسل ما بود. اما نکته بااهمیت این است که نسلی باید روی کار بیایند و در برابر این چرخه ناکارآمدی ایستادگی کنند و مسیر تاریخ را برای نسلهای بعدی جور دیگری رقم بزنند. خب راهحلهای مختلفی وجود دارند و به ذهنمان میرسند برای اینکه جلوی برخی از تأثیرات مخرب مدرسه را بگیریم یا اینکه برخی از کمبودهایش را جبران کنیم. هرکدام از این راهحلها را میتوان در جای خودشان بررسی کرد. home schooling، معلم خصوصی، کلاسهای فوقبرنامه مختلف، مدرسههای خصوصی گرانقیمت، مدرسههای شناختی، مدرسههای آزاد، فرستادن بچهها به خارج قبل از رسیدن به دانشگاه و... از جمله راهحلهایی است که گاهی توسط برخی از افراد استفاده میشوند. ما در متن بعدی قرار است به بررسی هرکدام از این راهحلها بپردازیم و دنبال بهترین راهحل برای نجات نسلهای بعدی باشیم.