قدم زنان در مسیر بنبست زندگی راه میروم، طول و عرضش را طی میکنم، میروم و برمیگردم.
مقصود زندگی چیه؟ چرا ایقدر مبهمه؟
یه دقیقه توی جمع دوستاتی و میخندی و از همه ی غم ها آزادی و دقیقه ی بعدش مفهوم دوستی رو میبری زیر سوال.
هیچوقت نمی فهمی چقدر از عمرت باقی مونده و این مبهم ترین نقطه ی زندگی ست.
فکر میکنی حالا حالا ها وقت داری واسه ی همین ثانیه هاتو به بطالت میگذرونی و خودتم متوجه ی اشتباهت هستی ولی به اشتباهت ادامه میدی.
بهتر نبود توی دنیایی کوچک تر به دنیا بیایم؟ اون موقع امیدی واسه ی تغییر وجود داشت؟ تغییری بزرگ که صداش بپیچه. حداقل بدونی اومدنت به این دنیا بی هدف نبوده.
مرگ، انگار این کلمه توی ذهنم حک شده، همش دارم به مرگ فکر میکنم.
اینهمه جون میکنیم درس میخونیم، استرس، بدبختی. بعد آخرش چی؟ میمیریم.
خب فایده ش چیه؟
دارم به این فکر میکنم که بعد مرگم چقد طول میکشه تا فراموش بشم.
فراموش شدن توی خود زندگی ترسناکه چه برسه بعد مرگ.
معنا و مفهوم دوست داشتن چیه اصلا؟ درک نمیکنم.
ای کاش زندگی رو زندگی کنیم و فقط به نفس کشیدن بسنده نکنیم. اصلا چجوری باید اینکارو کرد؟
ای کاش می تونستم درک کنم.
پ.ن: هدفی بابت نوشتن این پست ندارم.